خیلی حرفها واسه گفتن هست... حرف های شیرین... از شهرمون خودم رو منتقل کردم به یه شهر دودی.. عسلویه... باقیش بعدا... اینجا رو دوست دارم
بعد از 10 سال گیتارم رو بردم یه بوتیک ساز تا 3 تا تار سیمیش رو عوض کنه.. کلاس هم ثبت نام کردم.. پیش همون استاد که 10 سال پیش میرفتم.. اول نشناختم بعد حس پیری بهش دست داد... کل در موردم پرسید و اولین جلسه تموم شد.. ازم قول گرفت هر روز یه ساعت خاص در کمال ارامش تمرین کنم... شوشو که قربونش برم دم به ثانیه میاد تو اتاق رو حواس منو پرت میکنه و لم میده رو تخت مجردیم و زل میرنه به سیمای گیتار و منم استرس..
دیروز حسابی تمرین کردم... خدا رو شکر وفتی دستم میگیرم حاضر نیستم زمینش بزارم.. خیلی بهم حال میده.. باسد هر روز عصر تمرین کنم...
اون سری قبل که کنارش گذاشتم واسه این بود که توسط یکی از دوستام خیلی مسخره شدم.. الان میدونم که چقدر به روزای شیرینی که با گیتارم بودم حسودی میکرده... دیگه اینکه تو خونواده نمیخوام کسی بدونه باز شروع کردم...
جمعه تولد مامانی بود و نهار اونجا دعوت بودیم... عصر رودی برگشتم خونه تمرین کنم که مهمون برام رسید... مامانیم اومد خونمون... تا دیر وفت مهمان داشتم بعدش مامان میخواست بخوابه نقدا تمرین ما کنسل شد....
همش یه کمی تمرین کردم... ولی تلافیش رو فردا در میارم...
خدایا.. با یک دنیا احساس شیرین دوستت دارم..
بعدا نوشت: مامان تا سر صبح خور و پف کرد.. و من الان به حالت جنازه تو اداره نشستم و دارم خمیازه تمرین میکنم