روزهای دروغی

در جایی که در ذهن و باور مردمانش حتی لمس بی پروای طراوت پاک دلدادگی نیز جرمی نابخشودنی به حساب می آید و برای لبخند زدن هم مجوز صادر میکنند تنها باید عاشق سنگ و کلوخ و کلاغ و کثافت شد تا نکند دهانت به خار بدوزند و پایت به لجن بند کنند و زندگی و هرچه داری را به فاضلاب بسپارند ...
گرقته شده از وبلاگ

مینویسم تا ثبت شود  داستان روزهایی که طلوعش به لبخند بود و افقش به بغض

حالم به هم میخورد از حق کشی ها ، از دو رویی ها.. از روزهایی که میتواند زیبا باشد ، از لحظات زیبایی که میتوانیم داشته باشیم.. و افسوس..
از دروغ.. از چشمان شیطانی.. از به رخ کشیدن ها.. از لبهایی که بی مهابا دروغ میگویند.. از چشمانی که در جدالند.. و نداشته هایی که میپرورانند ذهن ها را...
می خواهم به اتش بگیرم دنیا را.. و در این دنیا اندک انسانهایی هستند که انسانند.. و خدا چقدر رئوف است..
میخواهم تخلیه کنم.. تنم را.. از حرف های نیش داری که گود میکند افکارم را..
ذهنم پراز کش مکش.. و مشوشم.. که ایا؟!!! میتوانم من هم بشوم همانند ان انبوه انسانهایی که فقط نام انسان بودن را یدک میکشند؟؟؟..
میخواهم صادق باشم.. نمیتوانم.. و کل امیدم این است.. که من خدایی دارم.. که انها ندارند... تکیه گاهی دارم.. که انها ندارند.. و من پر از احساسم.. و پر از شور جوانی.. و می خواهم زندگی کنم.. اگر بر لبانم تلخی نکشند..

صداقت... بی مفهوم ترین کلمه ایست که این روزها با ان سر و کار دارم