مهر

بوی مهر بوی مدرسه

یه جمله تکراری اما دلنشین

پاییز ...

برگ خشک چنار....

هوای سرد ... باد... بارون...

زود تاریک شدن

بوی دود

هوس سوپ داغ

دل تنگ

عصر جمعه  دلگیر

خونه ساکت

خاطره

مهر

پاییز

داوودی وحشی

 

سفید سفید

اینجاه خیلی کوچکتره .... اصلا قابل مقایسه نیست

حتی سقف هم به زمین نزدیکتره

هیچ ستونی نداره

هوا واقعا در جریانه و خواب رو سبک می کنه. پنجره ها کوچکن اما نور بیشتره . هیچ عنصر گرمی تو فضا نیست . سفید سفید

خونه رو فروختیم. خونه سیاه . زرشکی .طلایی . با تمام اثاثیه. با دیوار کوب برنزی. با پرده های مخمل چند لایه . با تمام فرش های دستباف تبریزی

چند ماه یش بود . حتی تمام لباس ها رو - کفش ها رو

من موندم با یه چمدان پر از هیچ - هیچ نخواستم .هیچ هیچ

اینجا رو خریدیم.... خیلی کوچکتره ... از کف تا سقف سفیده

با غزل رفتیم برای ۴ تا پنجره اش تور سفید گرفتیم

رفتیم ون*ک ۳ تا کاناپه تک گرفتم با یه میز و ۴ تا صندلی

خواستم تخت بگیرم چشمم از روی دو نفره کنار نرفت . دل به دریا زده یه بالش بزرگ گرفتم گفتم می زام وسط

دیدنی شده . آینه و کنسول هم سفید گرفتم . هیچی تو اتاق ندارم بر عکس قبل

رفتیم د -ب-ن ه-ام-ز از اول یه سری لباس گرفتم. از دیدن خونه خلوتم لذت می برم

همه چی دارم هیچی ندارم

این خیلی خوبه

بوی نو .بوی تازگی .صبح ها تو نور و تور و سفیدی غلط می زنم .حال میده ... ۷ صبح میام بیرون تا ۷ شب ...خیلی خوبه تنها بودن ... خودت بودن ...

 

  هنوز هستم چیزی ارم نپرسین میام همه چی و میگم.توهین نکنین.دوست ندارین نیان تو این وبلاگ.ممنون


سلام

سلام من برگشتم...

تقریبا یک ماه کامل در سفر بودم... روزهای خوبی بود...

سال من هم تحویل شد...

فکر می کردم سخت می گذره ... اما گذشت... عادی نبود ...اما گذشت...

امسال خیلی امیدوارم... احساسات خوبی دارم... اندرونم خیلی متحول و شاد هست..

دوستای خوبم فرصت کنم میام به تک تکتون سر می زنم...

 

عیدانه

خدایا هزار بار شکر

تنی سالم

روحی شاد

و زندگی پر از آرامش

عید همه مبارک

 

با دیگرون خیلی فرق دارم

 

 

شنبه ای که گذشت اولین عروسی بعد از تو و بدون تو را رفتم

هم تلخ بود و هم شیرین

خیلی دلم می خواست بودی ...

خیلی دلم تنگت شده بود .......

یه لحظه پیش خودم گفتم نمی رم ... مثل هزار جایی که نرفتم........ اما بعد یاد تصمیمم افتادم ... من باید عادی زندگی کنم....

چهار شنبه بعد از شرکت رفتم خونه ......... یه راست رفتم سمت کمد لباسها... غزل که اومد تو اتاق تعجب کرد... گفت خوب اگه می دونستم تصمیم به اومدن داری می رفتیم با مامان برات لباس می گرفتیم.... گفتم لازم نیست بین همین لباسها یه چیری پیدا می کنم... دنبال یه چیز مشکی ام... دلم رنگی نمی خواد...

اومد جلو... سعی کرد تو پیدا کردن کمکم کنه.... یه دکلته مشکی مال دوران دبیرستان خودش بود ... نه نو بود و نه کهنه.... وقتی پوشیدم...حس کردم چقدر لاغر شدم... اما با ذوق و شوق تو آینه موهامو جمع کردم بردم بالا....کمرمو کمی قوس دادم و از تو اینه با یه دنیا لبخند خندیدم و گفتم چطوره ....

ذوق زده گفت مثل همیشه خوب.........

با اعتماد به نفس گفتم می دونستم.......برگشتم سمتش و درحالی که موهامو رها می کردم پرسیدم تو چی می پوشی...

یکم من من کرد و گفت نمی دونم شاید کت شلوار قهوه ای مو بپوشم........

یادم نمی یومد..از کدوم لباسش حرف می زنه ... سرمو تکون دادم و گفتم... راستی به نظرت من اگه لباس به این بازی بپوشم بده .......

تازه یادم افتاد که من با غزل زمین تا آسمون فرق دارم....من دیگه اون زن شوهردار تر و تازه خوش آب و رنگ نیستم که بخوام هر لباسی رو به تن کنم........

رفتم تو فکر ... فکر روزهای عقد و عروسی خودم...........

چقدر من این روزها رو با یاد خاطره طی کردم خدا می دونه...........

دارم کم کم به سالگردش نزدیک می شم... خیلی وقته از عزا بیرون اومدم.... خیلی وقته که دیگه همه اون روزها تموم شده ... اما هنوز لحظه هام پر از شهرامه...پر از غم نبودنش ... پر از استرس نگاهها و طعنه ها س........پر از هوای بد تنها شدن......

 

ایلیا

به نظرم خیلی شبیه شهرامه ... خیلی ... حرکت چشمهاش و نگاهش دقیق مثل اونه.... موهای مشکی براقش .... و کلا وجودش....

شیده خواهر شهرام یه پسر خیلی خوشگل به دنیا آورده که لذت دوباره دیدن چشمهای شهرامو برام تداعی می کنه........

اومدنش رابطه منو و شیده رو به کل تغییر داد ... شاید بگم ۹۰ درصد اوقاتمو دارم با یه نوزاد کوچولو سر می کنم .... احساس خوب مادر شدن... بوی تازه نوزاد... بوی شیر ... بوی محبت و عاطفه........

وقتی فک می کنم می بینم دقیقا سال گذشته برای نداشتن کودکی در درونم خودمو و زندگیمو و شهرامو عذاب می دادم... و امسال از اینکه فرزند کسه دیگه ای رو بغل کنم سرشار از انرژی می شم... یعنی اگه این فرزند خودم بود چه احساسی داشتم........

قبلا اگه اسم شهرامو جایی می شنیدم خیلی بغض می کردم... اگه می خواستم خودمو عذاب بدم عکسهاشو می دیدم... اما الان با یه حس خوب و شیرین بهش فک می کنم....

هنوز خونه مامان هستم و فعلا هم تصمیمی به جابه جایی ندارم... خونه خودم نرفتم... اما هیچ تغییری هم به اونجا ندادم........ همه چیز سر جاشون هستن.... انگار قرار نیست هیچ وقت اون خونه بدون صاحبهای قبلیش عوض بشه.......... بابا هر از گاهی می ره اونجا سر می زنه.... کار گر می گیره و همه جاشو تمیز می کنه ...می خوام واسه شب عید خودم برم و یه دستی به سر و روش بکشم....

می خوام مثل هر سال سفره هفت سین و همونجای همیشگی کنج پذیرایی بچینم.... میدونم برای همه تحمل این رفتارهام سخته .......اما این منم و احساسم و زندگی بدون شهرامم........

خودم ناراحت نمی شم.......میخوام به همه ثابت کنم که منم لبخند می زنم... مثل همه ... منم زندگی می کنم مثل همه ....

هستم

مدتی هست که درگیر کارهای شخصی ام شدم... برگشته ام خانه پدری....

خانه مان ماند برای من ... پدر و مادر شهرام هیچ چیز نخواستند جز خاطره پررنگ شهرام و حضور پررنگ تر من....

ای کاش می رفتند...ای کاش تمام بود و نبودم را به تاراج می بردند... اما...  

احوالات درونی ام اندکی بهم ریخته است.این امواج پر تلاطم احساساتم مرا از درون پر خالی می کند.

کاش روزها زودتر بگذرد....

کاش هیچ روز خاطره داری سراغم نیاید.

9/9/90

.

.

دیشب تو خیابون یه دسته دیدم....یاد محرم دوران کودکی ام افتادم...ناب ترین حس کودکانه ام به           امام حسین

انگار با همه وجودت می خواستی اینها همش یه قصه باشه و همین الان بهت بگن امام حسین زنده است

روزهای دعا و نیایش و گریه است

خدا کنه صدای من هم تو این همه صدا به گوش خدا برسه

 

* ببخشید...دل خیلی ها رو شکوندم...

 

 



دلم در هوایت غزل ابری است
غزل درد من درد بی صبری است
دلم در هوایت غزل تار شد
دلم آرزومند یك یار شد
الا ای نگاهت پرستوی ناز
شنا كرده در آبهای نیاز
منم مرغ مجروح یلدای سبز
غزل گوی آواره ی دوره گرد
پرستو ترین یارها آمدند
فقط بال و پر دارها آمدند
مرا بال و پر بود روزی چو صبح
مرا خانه ی بود در چشم صبح
مرا در حریر نگاهت بپیچ
مرا باز در ناز آهت بپیچ
من آن بی نشانم كه چندین بهار
نشستم كنار جاده ی انتظار


قمر خانوم

اگر نگراني هايش بگذارد ... من اينجا راحتم... اما همين كه دائم زنگ مي زند... سفارش مي كند ... نصيحت مي كند ... تهديد مي كند و در آخر سر هم بغض مي كند... دلم ريش مي شود... تصميم گرفته ام به حالت قهر هم كه شده كمي از پي گيريهاي وقت و بي وقتش از حال و روزم بكاهم... اما اسمش مادر است... با اينكه تجربه اش را نداشته ام اما مي دانم بال و پر زدنهايش بي مورد نيست...

سه روز در هفته كلاس مي رم... دقيقا بعد از اينكه از كار شركت فارغ مي شوم ... سر در گربيان و تند به سمت آموزشگاه قدم بر مي دارم... تقريبا با تمام كساني كه هم كلاس شده ام هم سن هم هستم...

خاطرات دوران درس خواندن و كتاب زير بغل زدن كمي زجر آور است اما به شوق پرسش و پاسخ هاي سر كلاس شبها تا نيمه هاي شب همان چند صفحه را چند بار مي خوانم...

مي خواهم قفسه كوچك چوبي را براي سامان دهي كتابهايم تهيه كنم ... اين را براي اتاقم مي خواهم البته شايد يكي هم براي نشيمن خانه تهيه كنم... ولي هنوز آن را با قمر خانوم در ميان نگذاشته ام....

هر بار كه با صدايش مرا فرامي خواند پله ها را پايين مي روم... سر بر سجاده گذاشته و يا روي همان كاناپه اي كه لنگه اش را خودم آن بالا دارم نشسته و تسبيح مي گرداند... آرام و شمرده حرف مي زند.... حالت رفتارش به گونه اي ست كه ديگر نمي خواهي حرفي اضافه بر آنچه گفته و خواسته بزني...مختصر و مفيد...

دختر جان صدايم مي زند... با اينكه مي داند زني بيوه هستم...

با انكه چهره اي خشك و چروكيده دارد... اما قلبي مهربان وجودش را گرم و خواستني مي كند.

چه شد كه از اينجا سر در اوردم و اين قمر خانوم كيست و خانه اش كجاست بماند...

فقط يادم است لحظه اي كه تصميم را گفتم ... مادرم بغض كرد .. پدرم از جا بر خواست و به اتاقش رفت...وتا چند روز با من حرف نمي زد... تنها حرفش اين بود كه مردم مي گويند نتوانست دختر جوانش را كه زني بيوه است حتي تا سالش نگه دارد...

غزل خواهرم تنها كسي بود كه با من هم قدم شد... هيچ بار نداشتم كه بخواهم جا به جا كنم ... تنها چمداني كوچك كه آن هم به سفارش من از لباسهاي نو پر شد ... لباسهايي كه براي بار اول ببينمشان...

روز آخر پدرم با ما امد ... همه پايين كنار قمر خانوم توي اتاق نشيمن نشستن ... خودش با ان هيكل سنگين از همه پذيرايي كرد... بر خلاف اندام چاقش چالاك است...پدر ... مادر ... غزل ... كمك كردند ... طبقه بالا را تميز كرديم ...پدر يخچال را پر از مواد غذايي كرد... داشت جانم از تنم كنده مي شد وقتي مي ديدم قدمهايش را سنگين بر مي دارد.

مي دانم به سفارش مادر بود كه حرفي نمي زد... فقط لبخندي كمرنگ داشت...

تخت اتاق را هم همان روز عوض كرديم... تخت نو... خانه نو ... هم خانه نو... احساس............اما تلخ و كهنه...

الان تقريبا يك ماه بيشتر است كه اينجا آمدم ...مي خواهم تنها باشم... تمام نگراني مادرم ديوانه شدنم است... اما جواب من به همه نگراني هايش خنده است...

خنده دروغي...

خانه

خانه اش قديمي ساز است و در يكي از محله هاي ارمني نشين ..در ورودي خانه طاقي از گل اقاقياست از همانهايي كه وقتي بهار مي شود خوشه هاي صورتي و ياسي اش مثل چلچراغ هاي رنگي خود نمايي مي كند. از بالاي در تا جايي كه حياط هنوز شروع نشده سايباني است كه مزيت آن بيشتر براي همان خودرويي اس كه زيرش پارك شده ..

حياط سنگ فرش است ... تنها يك باغچه آن هم با مركزيت درخت خرمالويي كهنسال كه بر نيمه بيشتر حياط چتر گسترده بخش زنده اين فضا است...

طبقه اول با پلكاني عريض و شاهانه به بالكوني تميز با چند نيمكت فلزي محدود مي شود...در ورودي طبقه اول چوبي است و پنجره هايي كه طرفين اين در قراردارد تنها با پرده اي ظخيم پوشيده شده است. در انتهاي بالكن جايي كه به ديوار همسايه منتهي مي شود راه پله اي سنگي تو را به طبقه بالا هدايت مي كند.

بالكن اين طبقه هم كوچكتر است و هم دران ديگر خبري از نيكمت هاي فلزي نيست... تنها چراغي ديوار كوب سربزير و گرفته فضا ي سنگي آنجا را تزئين كرده است....

اينجا هم با در چوبي البته نه به اندازه طبقه پايين بزرگ... وارد خانه مي شوي... سر سراي ورودي تنها نشيمني است سه در چهار متر... با شومينه اي سنگي كنج چهار چوب ... از در كه وارد مي شوي درست روبروي نگاهت پلكاني است كه يكسرش به بالا مي ورد و سر ديگرش به همان طبقه پايين منتهي مي شود.قبل از ورودي پلكان سمت چپ دو اتاق يكي رو به بالكان و حياط و ديگري با يك پنجره به سمت كوچه كه به نظر آشپزخانه اي كوچك است وجود دارد.اتاق دوم يا همان آشپزخانه در دل سرويس بهداشتي كوچكي هم  دارد.

فضا به نسبت كوچك است اما محيطي آرام است.

اتاق رو به حياط يك پنجره و در به داخل بالكن دارد.... از پشت پنجره كه به منظره بيرون مي نگري... فقط حياط ديد دارد... قسمتي از كوچه باريك و ساختمان آجرقرمز روبرو

موكت قهوه اي رنگ كف اتاق و سالن فضا را اندكي دلگير مي كند... وقتي به سمت راه پله مي روي موكت هم با پايين رفتن پله ها رنگ باخته و از قهوه اي به كبريتي مبدل شده... همين تفاوت رنگ است كه طبقه پايين را دلباز تر كرده ...

راه پله به سمت بالا به اتاقكي كه بيشتر شبيه انباريست منتهي شده و در آخر هم همان پشت بام است كه راه را بر راه پله تمام كرده است.

نشيمن تنها با قاليچه اي كرم رنگ مفروش است كاناپه اي هم رنگ با قاليچه اندكي قديمي كمي آنطرف تر كنار شومينه  قرار دارد... انگار او هم سالهاس انجا را براي نشستن انتخاب كرده و هيچ تكاني به خود نداده است.... چون پرز موكت زير پايه چوبي راش آن فشرده شده و در دل حرفهايي زيادي براي گفتن دارد.

هيچ چيز اينجا به آن قصري كه زماني براي تك تك عناصرش زحمت كشيده ام قابل قياس نيست...

اينجا با من هزار سال فاصله دارد ... و من با خودم ميليون ها سال ....

 هواي شبهاي اصفهان خيلي خنك و بهاريه... اگه زاينده رودي وجود داشت اين لطافت و خنكي دو چندان     مي شد.... غروب بعد از خواب بعد از ظهر و گشت و گذار صبح ... پناه مي بردم به زير انبوهي از درخت و گل و ميوه... تمام وجودم رو خاموش مي كردم و مسپردم به دست نسيم تا بره مابين خشت و گلهاي عمارت هاي قديمي ... چشمهام رو مي بستم و فقط نسيم رو بو مي كردم.

تو هتلي كه اقامت داشتيم يه خانواده سه نفره جوون هم تقريبا همزمان با ما اومدن و پذيرش گرفتن.......

يه زن و شوهر و يه پسر بچه سه يا شايدم چهار ساله......

تقريبا بيشترين جايي كه مي ديدمشون تو لابي و رستوران بود ... يكي دو بار هم تو حياط نگاهم به دنبال جست و خيزهاي پسرك و بالا پايين پرديدن هاش بود... ارتباطي كه با پدرش برقرار كرده بود خيلي بهتر و گرمتر از مادرش بود... و اغلب مواقع جلب بازي پدر و پسر مي شدم....... نگاهم كه به خنده هاي شيرين پسر و سرگرمي هاي پدر مي افتاد دلم مي رفت كنج همون خرابه هاي سياه خودش مي نشست و در دورن زار مي زد ... كه اگه اون زمان پسر ماهم موندني شده بود الان بايد جست و خيز هاي اون و با شهرام نظاره مي كردم...

درست عصر يكي از روزهاي آخر اقامتون بود..... طبق معمول رفتم تو حياط نشستم ... سر و كله پدر و پسر پيدا شد و پسر بچه يكراست رفت سمت حوضچه هاي وسط حياط ... از پدرش خواست تا پا به دورن حوضچه هاي آبي رنگ خنك بذاره...

مشغول تماشا بودم... كه يك هو سنگين دستي رو روي شونه هام احساس كردم... به سمت دست برگشتم و تنها نگاهم به چشمهاي عصبي و قرمز رنگ زن افتاد كه هر لحظه آماده خروشيدن وطغيان بود........

-     فك مي كنم فهميدي كه اون آقا هم همسر داره و هم فرزند....... دليلي نداره تمام مدت بهش ذل بزني ... وقتي مي بيني اصلا بهت نگاه هم نمي كنه.....

به من و من افتادم... انتظار هر چيزي رو داشتم الا اين يه حرف رو.......... يهو طپش قلب گرفتم ... موجي از خون دويد تو گونه هام... احساس كردم چشمهام از شدت سوزش تنگ شده ... دهنم براي جواب دادن باز نمي شد... وقتي ديد نمي تونم ... جواب بدم... غره شد ...

-         چيه مچتو گرفتم كم آوردي ... اينو گفتم كه حواست باشه ....... هر روز مثل عاشقها نياي اينجا بشيني چشمهاتو خمار كني.........

سرم و به اطراف چرخوندم كه ببينم كسي هست يا نه ...هيچ كس نبود اما احساس مي كردم تمام درختها ... بوته هاي گل ... همه و همه چشم شدن و به من نگاه مي كنن... همسرش از تغيير رفتار و جبهه هاي كه در مقابل من گرفته بود فهيمد كه رابطه من و اين خانم طبيعي و از روي احترام نيست... به سمت ما نيم خيز شد كه در همين حين زن كيف چرمي گرون قيمتش رو روي سرشونه اش جابه جا كرد و.دور شد... انتهاي نگاهم مشاجره و در گيري لطفي زن و شوهر رو دنبال كرد و بعد با موجي اشك كه كنج چشمم نشسته بود روي گونه ام غلتيد...

حال اون بعد از ظهر من كمي از شبهاي عزاداريم نبود... و همه اين و به پاي عادت هميشگيم گذاشتن.....

تا نزديكاي ساعت 9  شب... كه يكي در اتاق رو زد.......

مامان فك كرد بايد از خدمه باشن ... اما ....

صداي نا آشنايي پيچيد تو راهرو ... مرد جواني وارد شد و بعد همين طور كه سرش پايين بود... رو كاناپ نشست... تعارف هاي مادر طبق معمول فرصت سخن رو از مرد گرفته بود ... تا اينكه ... سرشو بالا آورد . رو به من كه روي تخت نشسته بودم گفت...

-     همسرم بيماره ... خيلي وقته كه بيماره ... تقريبا از زماني كه آراد به دنيا اومده... اول فك كرديم افسردگي بعد از زايمان گرفته ... اما شكاكيش هر روز بيشتر مي شد... نمي تونست ببينه من از خونه بيرون مي رم... فك مي كرد من ديگه اونو نمي خوام... دكتر زياد رفتيم... سعي كرديم وزنشو كم كنه ... تا اعتماد به نفسش برگرده ... اما فايده اي نداره ... حالا قرص مصرف مي كنه ... اما بازم خيلي حساسه ..... مي خواستم بابت رفتار صبحش از شما عذر بخوام....... متوجه بدي حالتون شدم... همسرم الان خوابيده ... و من براي اينكه آرومش كنم بهش حق دادم... اما ديگه چاره اي ندارم...

به باقي حرفهاش گوش نكردم......داشتم به اين موضوع فك مي كردم كه خاطره باغ هتل برام شد تلخ تلخ .......

 

دیدم نمی شه

سفر کردم از یادم بری...

مدت زمان زیادی میشه که برگشتم... البته چند وقتی آبعلی بودم ... همراه با خانواده شهرام

چند وقتی هم اصفهان

بین طرح و نقش و نگاره

اما

ذهنم .. قلبم همیشه و همه جا یه جای خالی داره

می خوام برم سفر

چند روزي ميشه كه هر روز بعد از ظهر مي رم خونه ... از شركت يكراست بر مي گردم خونه...... يه احساس خوبي دارم و تا نزديكاي ساعت 7 اونجا مي مونم........ يه وقتهايي غزل هم مياد اونجا..........شروع كرديم به تميز كاري........ هيچ كاري بهتر از اين نيست........وقتي دارم وسايلو دستمال مي كشم ... يا ملاحفه ها رو مي شورم به هيچ چيزي فكر نمي كنم ... تنها فكرم ميشه بيشتر تميز شدنشون.......بدترين لحظاتي كه ممكنه تو طول روز داشته باشم ... ساعات قبل از خوابه و يا زمانهايي كه بيرونيم و چشمم به زن و شوهر هاي جوون ميوفته... به دختر پسرهاي شاد و خندوني كه بي خيال تمام روزگار در كنار هم لذت مي برن...

اونجاست كه غم دنيا كنج دلم گوشه مي كنه ....... معمولا مامانم يا غزل موضوع و مي فهمنن... مي دونم خيلي سعي مي كنن من افكارم بهم نريزه ... اما خودشونم مي دونن كه خيلي سخته... مي خوام به خاطر اونها هم كه شده كمي خوددارتر باشم............. اما خيلي سخته......... جديدا آدم حسودي شدم... اين حس و كامل درك مي كنم......... يه حسود بي آزار كه فقط با اين حس خودشو اذيت مي كنه ........

تازه دانشگاه قبول شده بودم كه يه خواستگار از نوع سنتي برام اومد ... اون موقعها تازه اوپل كورسا بين جوونها مد شده بود... اونم يه دونه زرشكي شو داشت ... همراه مادر و خواهرش اومدن...... منو تا حالا نديده بود و منم اون و تا حالا نديده بودم....... اصلا حتي دلم نمي خواست تو اون مراسم حضور داشته باشم چه برسه به اين كه حتي بهش فك كنم.... همون روز جواب دادم و حتي به گفته خواهرش يك ساعت هم پاي صحبت هم نشستيم....اين جريان گذشت تا اين كه كم كم تو محيط دانشگاه شدم يه شخصيت خواستني... نمي دونم چرا اما خيلي ها چه دختر و چه پسر هميشه دور برم بودن... از همون زمان كودكي هميشه يه حس مديريتي داشتم و همه رو رهبري مي كردم......... اين دوران همراه بود با ابراز علايق زيادي از طرف آدمهايي كه هم دوسشون داشتم و هم نداشتم......... تقريبا اواخر تحصيلم بود كه سر و كله شهرام پيدا شد...... يه مرد خواستني ... موهاي مشكي براق ... چشمهاي درشت و كشيده.... نگاه نافذ ... اندام مردونه و قوي.... و اخلاق پر محبت..... خواستم تجربه داشتنشو احساس كنم و اين شد كه بعد از همه اون دلبري كردن ها و عاشق كردن ها شدم همه چيز مردي با تعصب و غيرتي.....

نمي خوام بگم ادمي بودم كه شهرام مهارش كرد... نه ... صد البته در عين حال دختر ترسو و بزدلي بودم كه فقط و فقط تمام روابطمو تا يه حد خيلي متعارف نگه مي داشتم....... اما حس خواستني بودن رو هميشه داشته ام و اندكي هم مغرور بودم....... بعد از زندگي با شهرام و مشكلاتم هميشه فك مي كردم زني هستم كه تو زندگي عاطفي ام شكست خوردم........ زني كه محكوم شدم به يه زندگي سنتي و در بسته........

زني كه مجبور شد... از تمام دلمشغولي هاش رها بشه و تن به خواسته هاي مردي بده كه مرد بودن رو يه امتياز محكم براي ادامه زندگي مي دونست... وقتي باردار شدم....... تا روزها و ساعتها به بخت خودم لعنت فرستادم... و از اين كه تمام دنياي خواستني خودم رو از دست مي دادم متاسف....... اينقدر نافرماني و ناشكري كردم كه خدا خيلي راحت نعمتشو ازم گرفت..... تا چند ماه تو شوك اين جريان بودم و بعد با مراجعه به پزشك فهميدم كه امكان داره ديگه باردار نشم... چون اساسا بخش زنانه وجودم انقدر ضعيف عمل مي كنه كه نمي تونه بيشتر از چندماه جنين رو نگه داره........ اين راز و كابوس روزها و شبهاي من بود كه شهرام تا آخرين لحظه هم ازش سر در نياورد......... ميدونستم و مطمئن بودم كه اگه زماني اين حادثه برام از شك به يقين تبديل بشه حتما از طرف خانواده شهرام طرد مي شم......تمام روزها و ساعتهاي زندگي من به نوعي تو ترس و دلهره رغم خورد و حالا كه بر مي گردمو و عقب رو نگاه مي كنم مي بينم كه به خاطر غرور و انتظارات بالام زندگي سراسر سياهي رو داشتم كه ظاهري فريبنده و خوش رنگ و رو داشت........

تمام لحظات كنوني ام نه تنها فقدان لحظه هاي از دست رفته اس بلكه عذاب وجداني باور نكردني هست كه منو داغون كرده........

نمي خواستم اين مطالبو بگم و احساس خوب امروزمو با يادآوري قديم خراب كنم اما به خاطر دوست عزيزي كه تو تمام اين مدت پابه پاي من اشك ريخت و هم دردي كرد جواب همه اون دوستهايي كه فك مي كنن من يه دروغگوي بزرگم رو مي دم......آره من يه دروغگوي بزرگم و بزرگترين دروغ زندگيم اين بود كه تو دهه زندگي مشتركم با شهرام به خودم دروغ گفتم... دروغ گفتم كه دوسش ندارم... دروغ گفتم كه از زندگي باهاش سير شده بودم.........

يه دروغگوي بزرگ كه فهميد مادر نميشه اما هميشه همسرش رو به فردايي بی فروغ اميد داد.......

يه دروغگوي بزرگ كه هيچ وقت نخواست راز اينجا نوشتنشو به همسرش بگه.....

در كنار تمام همدردي ها ...تمام دلسوزي ها و اشك ريختنها ي دوستانم ... دوستاني هم دارم و داشتم كه منو به باد تمسخرو انتقاد و توهين گرفتن... و خيلي ها گفتن چوب خدا صدا نداره و خيلي ها لبخندي از سر رضايت دادن... همه اينها رو با آرامش و اشك خوندم و هيچ نگفتم... اما مي خواستم خواهش كنم كه مثل كسي نباشين كه در خونه دگري ور مي زنه و فرار مي كنه ... حداقل در قبال توهين هايي كه بهم مي كنين جرات يه ردپا گذاشتن رو داشته باشين و منكر كامنتهاي خصوصي تون نشين.........من روزها و ماههاي زيادي رو زخم زبون شنيدم... اما در برابر تهمت به دوستي كه هيچ هدفي جز محبت نداره ساكت نمي شينم.

همسر من اردیبهشت ماه امسال تو یه تصادف شب هنگام فوت میشه ... و علت فوت هم شکست قفسه سینه و پاره شدن قلبش توسط دنده هاش بوده....

.....

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا

همه احساسم

دو ساعتي رو مرخصي گرفتم و از اداره اومدم بيرون ...هوا يه نمه خنكه ...احساس پاييزي دارم... همش تو خيالم فك مي كنم بايد برم سر راه چيز ميز بخرم برم خونه ... بفكر تهيه شام هستم... مي رم تو مغازه ... دستو دلم به خريد نمي ره... هرچي سعي مي كنم چيزي بردارم تا برم خونه غذا درس كنم نه دستم ياري مي كنه ...نه حواسم... بي خيال ميشم... اما يه لحظه احساس گشنگي مياد سراغم... از داخل يخچال فروشگاه يه ساندويچ كلاب بر مي دارم... يه احساس خوبي دارم ...  ميام جلو خونه...چشممم ميوفته به يه 206  ....ياد اون وقتهايي  كه شهرام زود تر از من اومده خونه ميوفتم ...در رو كه باز مي كنم  هواي دم كرده مي خوره تو صورتم... همچنان مي زارم در باز باشه .... مي رم سمت آشپزخونه ساندويچو مي زام تو يخچال ... كه چشمم ميخوره به يه ظرف شام........... دونه هاي برنج زرد و خشك شده و خورش روش هم سياه...... همزمان چشمهام سياه ميشه ... اين ظرف شام از اون شب هنوز تو يخچال مونده........بغضمو قورت مي دم.... در يخچالو رها مي كنم تا خودش بسته بشه.... ميام سمت پنجره ... مي خوام هواي خونه عوض بشه.... همه جا خاك گرفته ... حتي اگه  خيلي باهم دعوا مي كرديم و قهر بوديم هم نمي زاشتم اين همه خونه كثيف بشه........

كولر رو روشن مي كنم و ميشينم رو كاناپه.... به نقطه به نقطه خونه دارم نگاه مي كنم ... ميز ناهارخوري  تو نشيمن... مبل هاي توي پذيرايي .... بوفه.... كاناپه اي كه روش نشستم.... ديوار... پرده .... ديوار كوبها... شمعهاي رو ميز.... تابلوهاي بالاي شومينه........... ميخوام پاشم برم تو اتاق خواب ... اما انگار دستي رو شونمه كه مي گه بشين....

پا تو اتاق كه مي زام دوباره بغض مي كنم ... اون شب همون شب آخر همين جا بود كه بغلم كرد... هنوز ملحفه رو تخت به خاطر خوابيدنمون بهم ريخته و موج دار مونده.... دستم ميره سمتش كه صافش كنم ... اما دوباره حس مي كنم دستم جلو نمي ره.... بلند ميشم... سعي مي كنم تمام اون مسيرهايي كه اون شب تو خونه قدم زد رو طي كنم.... درست همون جاهايي كه ايستاد و بهم گفت ... نه نمي شه ... ايستادم ... سعي كردم بيايد جلوي چشمامم... زل زدم تو صورتش كه بهش بگم چرا نذاشتي.... اما ........

نمي دونم تا كي تو خونه بود م كه موبايلم زنگ خورد... مامان بود... نگرانم شده ... بايد زودتر برگردم خونه...  دوباره ميام تو آشپزخونه كه پنجره رو ببندم ...ياد ساندويچه مي یوفتم... بر مي دارم كه بازش كنم... اولين گازي كه مي زنم يه مزه تلخ و زهري مياد زير دندونم... تمام محتويات دهنمو تو دستشويي خالي مي كنم... لاي ساندويچو كه باز مي كنم  يه لايه كپك بين كاهو و ژامبون ... صحنه چندش آوري رو برام مي سازه...

كنج ديوار ميشينم و گريه مي كنم... ساندويچ بهانه است... دارم واسه دل خودم گريه مي كنم....

يه زماني اينجا بهترين جاي دنيا بود برام.... خونه اي كه با نهايت وجود دوسش داشتم.... از نگاه كردن به اين خونه و وسايلش سير نمي شدم.......... اما حالا .........

خيلي وقته كه احساسش مي كنم.... تقريبا كسي خبر نداره .... اما من يه دنياي خيالي دارم كه توش دارم با شهرام زندگي مي كنم... مي بينمش ... با هم حرف مي زنيم.... بهم نگاه مي كنيم و بالاخره با هم قهر مي كنيم.... نمي دونم اين راه درستي هست يا نه ... اما واقعا كه از بودن توش لذت مي برم... و ديگه حسرت نمي خورم.... البته يه وقتهايي يه حس هاي بدي مياد سراغم كه مي شينمو و گريه مي كنم اما بازم شهرامم پيداش مي شه و من آروم مي شم.... كاهش دنيا هميشه همين طور تو خيالم خلاصه شه........

سیر نمی شوم زتو

 

تما عکسهایت را مرور کردم ... تمام خاطرات را خواندم......... اشک می ریزم ... و چهره ات را خط به خط می بلعم.... کاش بودی...

می دانی ...دلم برای حرفهایت ... اخمهایت ... سکوتت... ایما و اشاره هایت ... خندیدن ها و دور و برم گشتن هایت تنگ شده ...

به خدا که خیلی ظالمی... خیلی بدی ... خیلی ........

اعتراف می کنم که دلم برای سیلی هایی که زمانی به صورتم می نواختی تنگ شده است... برای آن زمانی که دستپاچه می شدی و گریه می کردی و خون گوشه لبم را پاک می کردی....... آرام دستهایت را بر روی چشمانم می کشیدی و نرم می بوسیدی... معذرت می خواستی ... مهربان می شدی ... در اغوشم می کشیدی و من ساکت اشک می ریختم...

اعتراف می کنم دلم برای شک هایت تنگ شده است..... برای آن لحظه هایی که....... که در را برویم قفل می کردی ... سرم داد می کشیدی ... با حرص به ته سیگارت پک می زدی... و بعد چون می دانستی از بوی سیگار بدم می آید ... از خانه بیرون می رفتی... و با دو شاخه گل بر می گشتی..............

می دانستی کلید آشتی من با تو گل است....... می دانستی رامت می شوم........

این روزها دائم لحظاتی را که با هم درگیر بودیم به یاد می آورم... روزهایی که دائم گریه می کردم.... روزهایی که آرزو می کردم کاش مسیر زندگی هایمان یکی نمی شد...........راستی چه شد که این گونه شد......

دلم برایت خیلی تنگ شده است.......... می دانی.............. آنقدر ذهنم درگیر شده است که فراموش می کنم تو دیگر نیستی.......یعنی تا همین ۲ ماه پیش بودی و من قدرت را نمی دانستم........

آقا - خانم رهگذر......... مزار همسر من اکنون تلی از خاک است........... عکس مشتی خاک چیزی را ثابت نمی کند.....

تلخم

وقتي در را باز كردم … بوي كهنه غم مشامم را پر كرد … خانه ام هم مي دانست ديگر نه آقايي به خود     مي بيند و خانمي را ……

بوي تلخ غم … بوي نمدار اشك …….

پاهايم مي لرزيد … درست مثل همان لحظه …..تمام گوشه و كنار خانه را با حسرت نگاه كردم… در تمام زوايا، تصوير تو بود و خاطره هايت… اين همان ليواني است كه بار آخر از ان آب نوشيدي… اين همان زير پوشيست كه بار آخر از تن كندي… اين همان آينه است كه بار آخر موهايت رادرآن ديدي و شانه زدي…

بغضم سنگين است... اما تواني ندارم... مثل تني خشكيده بدنم را روي زمين مي كشانم... به جاي جاي خانه سر زدم....سخت ترينش همين جا بود... اتاق خوابمان...

عكس من و تو در شب عروسي درست بالاي سر تخت... تختي كه من و تو هر شب در كنار هم سر بر بالين مي گذاشتيم... نيرويي كشنده من را به سمتي كه تو مي خوابيدي كشاند... دست بر ر وي بالينت كشيدم ... وه كه بوي تو از آن برمي خواست...

بغض دارد خفه ام  مي كند......... فضا آنقدر سنگين است كه حس مي كنم مدتهاس منتظر بودي تا بيايم...     مي دانم هستي... مي دانم حالا سر بر جايت گذاشته ام و گريه مي كنم موهايم را نوازش مي كني... اما خودت به من حق بده كه زمانه با من بد تا كرده ... خودت هم مي داني كه اينجا هستي ..در قلب كوچك تپنده ام جا داري... اما خيلي با خود درگير شدم تا توانستم باز گردم... از تمام لحظه هايي كه از تو دل كندم هم سخت تر بود... بازگشتم با خانه اي كه تو ديگر نيستي و تمام جاي جاي خانه را پر كرده اي.... خيلي زجر آور و كشنده بود... وقتي تك تك لباسهايت را بو كردم... خيلي درد آور بود وقتي به كفشهاي جفت شده ات نگريستم... عطري كه بوي تن تورا مي دهد... حالا فهميدم كه چرا آن شب حلقه ات را دست نكرده بودي... خواستي تنها يادگاري هم از من نباشد... رفتي و تنها هم رفتي........

تقريبا دو ماهي مي شود كه رفته اي... دو ماهي مي شود.... كه اين خانه صدايي به خود نديده است... امروز اولين روزي است كه برگشته ام ... آمده ام تا دوباره از نو پشت ميز اداره بنشينم... خيلي از اتفاقها مرا ياد تو مي اندازد... خيلي سخت خميده گشته ام... خيلي بد پير شده ام... اما فضاي داخل خانه ... حالم را بدتر كرده است... اينجا دائم دست به سمت تلفن دراز مي كنم تا شماره تو را بگيرم... اما نا خوداگاه بغضم مي گيرد....

 

برگشته ام ... خيلي ها گفتن برگرد... اما سخنانم خيلي تلخ است... آزار مي دهد ... حرفهاييم ديگر نه تازگي دارد و نه شادابي...

دوستانم خيلي با محبت هستن ... خيلي برايم پيامهاي دلگرم كننده اي گذاشته اند... خيلي شماره و آدرس دادند تا با من همدردي كنند... اما من نسبت به همه بي اعتنايي كردم... و تقريبا جواب كسي رو ندادم... اما با اين حال بازهم من را تنها نذاشتن......فقط مي تونم بگم... ممنون

بهار دلنازک من

دريا حسادت مي كنه به آبي خيس چشات

شب با هزار گيتار سرخ مياد به دنبال صدات

خون همه ستاره ها جنگل سبز زير پات

تنور سرخ دست من ترانه مي پزه برات

آسمون خاكستري آفتابي ميشه به هوات

بهار دلنازك من منم كه مي بارم به جات

كه مثل شبنم مي چكم قطره قطره روي لبات

 

چند سال گذشته از زماني كه اين ترانه شهريار و برام زمزمه كردي و خواستي كه خوب گوش كنم... درست یه شب سرد پاییز بود.........

همون زمان بود كه خواستم اين جا رو داشته باشم و اسمش رو هم گذاشتم بهار دلنازك من ....

وقتي برام ميخوندي صدات صداي خواننده بود و هيچ فرقي باهاش نداشت نرم و رون

حالا تو رفتي و من هم موندم با همه احساسهاي ضد و نقيضي كه مياد و ميره ... گاهي پر خشم ... گاهي ابري و دلنازك... گاهي خاموش و ساكت....... گاهي پريشان و ديوانه ........

هنوز برام درك اين رفتارها عادي نشده ... هنوز از گريه هاي شبانه ام مي ترسم ... از ديدن رخم در آينه فراريم........ هنوز مي ترسم به گذشته با تو بودن فك كنم و به آينده بي تو بي انديشم......... هنوز  مي ترسم از اينكه خود را بيوه بنامم........

مي خواهم تا رسيدن به زماني كه عادي تر بشم از همه دوري كنم.... هنوز نتونستم به برگشتن به خونه اي كه تو توش بودي و با من زندگي كردي فكر كنم....... ترس تنها چيزيه كه اين روزها دائم با منه ..........

ترس ......ترس ......... ترس

ميخوام بخوابمو وخوابتو ببينم......مثل اون شب ......... شب تولد حضرت زهرا.......... ميدونستم كادوي من يادت نمي ره........اومدي مثل هميشه محكم و قوي ... اومدي مثل هميشه گرم و سوزان.........تنها سرم رو روي شونه هات گذاشتن برام كافي بود.......... هيچ لذتي بالاتر از اين تجربه نكردم....نمي خوام......كاش هميشه به خوابم بيايي تا سر بر شانه ات بگذارم........

 

*: ديگه اينجا نمي نويسم........ شايد خيلي طول نكشه كه برگردم... شايدم ديگه بر نگردم........خيلي دلم ميخواد برم جايي كه در كنار هم باشيم......اما قسمت من اينه كه باشم نبودنش رو ببينم... داستان تلخ رفتنش عذابم ميده... پريسا اديسه دوست خوبيه كه مي دونه چرا رفت ... چطور رفت...

ميخوام به خاطر بيقراري هاي همه عذر بخوام......منو حلال كنين........

......

دیروز همراه باران من هم آمدم ... آمدم بر سر مزارت...... خانه ابدی تو ...... خانه ای که دیگر من خانومش نیستم... تنها خودت هستی و آرامش روزهایی که از دست دادی........

من با بارانی از اشک امدم... از جیغ و فریادم.... بوی خاکت انقدر معطر بود که تمام گلهای شب بوی سفید رویش مشام را تا بی نهایت پر از وجودت کرد......

کاش بودی... کاش بر میخواستی و بازوان محکمت را بر روی شانه های لرزانم حلقه می کردی.......

ساعتها نشستم... غروب شد و من نشستم... هوا گرگ و ميش شد و من نشستم... گونه هايم را برروي خاك خيست كشاندم... در گوشت نجوا كردم.... كه اينجا هستم... هستم تا تو بخوابي ... آرام و بي دغدغه... يادت هست ميگفتي ...نفست كه بر رگ گردنم مي نشيند آرام مي شوم... من اينجا هستم ... اگر بخواهي آنقدر صورتم بر خاك مي مالم كه نفسم را بر بدنت احساس كني... عزيزكم..........

اينجا نبودت مرا كشت....

تنها آرزويم در اين روزهاي آتش گرفته ... اين است كه عكس من هم در كنارت ميان گل و شمع و عود به ديگران لبخند بزند...

..........

من هستم ... نفس مي كشم... راه مي رم... نگاه مي كنم... ميخوابم... امانه ... من فقط چشمهايم را مي بندم...

من ميخوابم ... و منتظر تا تو بيايي و مرا بيدار كني .... من لج كنم كه چرا بي سبب از خواب بيدارم كرده اي... اما ... اما بخدا قسم ... به خدا قسم كه ديگر لج نخواهم كرد ... من ديگر لج نخواهم كرد........

من در رويا هستم ...روياي قصه اي كه خوانده ام .... كه بي خود اشك مي ريزم.... كه تو با شيطنت كتاب را از دستانم درآوردي و با چهره اي عبوس مي گويي اين چرنديات چيست كه مي خواني ......... من بهارم را خندان مي خواهم نه اين چنين نالان............

من فليم ديده ام اين فليم زندگي من است ... قطعا من خود را پيدا مي كنم ... ما قرار است هنوز زندگي كنيم ... قرار است با هم فرزندي داشته باشيم همانطور كه تو  خواستي.... به خدا قسم كه ديگر نه نمي گويم............به خدا قسم كه ديگر نه نمي گويم..........

مي دانم ...دقيق به ياد دارم ... نگاهت را ... نگاه سياه و نافذت را... وقتي لج مي كردم ... سعي مي كردي در چشمانم خيره شوي... خودت هم مي دانستي كه دلم طاقت ندارد....

راستي چرا اين همه لج ميكرديم....

اين دروغ است كه تو  زير خروارها خاك خوابيده اي..........اين دورغ است ... نمي دانم چرا خنده ام مي گيرد............اين دورغ است...

ميداني نمي توانم به عكس روي ميز كه تا ديروز درميان شمع و گل به من نگاه مي كرد ... نگاه كنم... حس مي كنم اگر به عكست نگاه كنم ... باور خواهم كرد كه تو مرده اي... اما تو زنده اي... و من اينجا در ذهنم نگاهت را پررتگ تر و زيبا تر مي بينم ... زيبا مثل آن روز ... خودت هم مي دانستي كه ديگر نخواهي آمد ... خودت را ...رفتارت را اندامت را خواستني تر و فريبنده تر كردي... چهره ي زيبايت ان روز در ذهنم نشسته است... وقتي بر بالينت نشستم ... از هر روز ديگر جذاب تر بودي....  تنها قلب در هم سكشته ات بود كه تو را آن طور بي جان بر روي زمين انداخته بود... هميشه از تنومندي سينه ات در شگفت بودم... چطور شد كه اينقدر راحت قلبت شكافت ... قلبي كه سال هاست براي مني حقير تپيد... يعني تمام اندامت سالم بود وقتي كه داشتي خاكهاي بي جان را جايگاه ابدي خودت مي كردي... مگر مگر كنار من خوابيدن اين قدر تلخ بود ... اينقدر كشنده بود كه ترجيح دادي بي من در دل آن بيابان خانه كني... من ميدانم كه تورا به بالش سفيدت كه بسيار نرم بود عادت داده بودم... حالا چطور سر بر سنگ گذاشته اي....

چطور بي من ...بي بوسه شبانه من ... كه مي گفتي خستگي روزت را در مي آورد ميخوابي... پس چرا نمي آيي ...چرا حتي لحظه اي هم بخوابم نمي آيي ... ميخواهم با تو لج كنم ... ميخواهم از تو شكايت كنم ...

شيده خواهرت خوب بر قلبم نيشتر زد... كه من سنگم .. كه من بيش از دو هفته اس كه اشك نريخته ام ... راست مي گويد... كه دوس دارد مرا نيز خفه كند........... ولي نمي داند كه من خوشحالم ... دلم ترحم نمي خواهد ...دلم سرزنش مي خواد ... دلم مي خواهد همه با من در جنگ و ستيز باشند... شايد بتوانم اندكي اشك بريزم... ميداني چرا نمي توانم.... اشكم دستهاي تورا مي خواهد كه پاك شود... هر زمان كه آمدي و دستهاي مردانه ات رابرروي گونه هايم كشيدي ... من نيز اشك خواهم ريخت... اشكي كه بوي دستهاي تو را بدهد............

مي داني روزها و ساعت ها با خود مي انديشيم كه اي كاش مرا به گونه ديگري به خانه پدرم مي فرستادي..

درست است كه صدا از حلقم در نمي آيد... درست است كه سخن نمي گويم... اما اينجا جايي است كه راحت حرف دل را مي زنم... مي دانم او هم ميخواند... و مرا مي بخشد كه اين همه دوستانم را مي رنجانم.

نمي دانم اين همه جمعيت براي چه و به خاطر چه چيزي اينجا جمعن .... احساس بدي دارم ... گنگ و خفه ... شقيقه هايم مي سوزد... چشمهايم مي سوزد ......... صدايم در حلقم گير كرده است .......... حلقه اي سياه پوش كه همه سر در گريبانند............ چرا همه براي گامهايي كه بر مي دارم كنار مي روند .......... چرا گونههايم اينقدر بالا آمده اند كه جلوي چشمانم را گرفته اند...........چرا گامهايم اينقدر سنگين شده اند... چرا نمي رسم.به كجا بايد برسم خودم هم نمي دانم......اينجا آخر خط است ... خط ي سفيد ............

دلم بهم ريخت ... حال غريبي دارم ... همه چيز و همه جا را گرد و غبار تار كرده ...نشسته ام ... زانو هايم مي لرزند... تمام بدنم يخ كرده است ... عرق سر تا پاي وجودم را فرا گرفته ... حتي حتي پلكهايم از عرق خيس است ... و مي سوزد.... پارچه را كنار مي زنم ...صداها بلندتر بگوشم ميرسند......... دلم با شيونهايشان آشوب تر مي شود........

چرا اينجا هستم ... و تو چرا خوابيدي ... چرا موهاي سياه پرپشتت اينگونه خيس اند. چرا اينقدر بي خيال و سرد چشمانت را بررويم بسته اي ..... احساسم خفگي ام بيشتر مي شود......... بلندشو و به من نگاه كن ... اين منم بهار دلنازك تو .... دلي نازك كه حالا چيزي جز تكه هاي پاره پاره از آن نمانده .......... بلند شو و دستانم را بگير ........... من مي ترسم ... من از تنهايي مي ترسم ... خودت خوب مي داني ...... مي داني حتي اگر تلخ ترين قهر دنيارا هم داشته باشي باز هم محكومي كه با من بخوابي ... چون من از تنهايي مي ترسم ... از تو دور بودن را مي ترسم........من آغوش هرچند سرد تو  را مي خواهم ... مي خواهم مثل قديم بر روي اندام تنومندت تكيه كنم ... تمام حرصم از دنيا را بر روي سينه ستبرت مشت بكوبم.......... سينه اي كه اكنون جايگاه قلبي سرد است ............ سرم را بالا مي آورم ... به آسمان نگاه مي كنم ... به انتهاي ابرهاي تيره نگاه مي كنم ... صورتم را به اطراف مي چرخانم ... دورتا دورم را افرادي محسور كرده اند كه مي شناسم ... اما نگاههايشان غريبه اند .... با تمام وجودم فرياد مي زنم..............................

 

من از آن شب شوم كه تورا هنگام بدرقه تا به جلوي در مشايعت كردم نديدمت ... پس كجايي ... دلم تورا مي خواهد

شهرامم...رفت

همه دارن می گن من شوخی می کنم... خوشحالم منم باور ندارم ... اون میاد... می دونی فقط میخواد منو اذیت کنه... فقط میخواد بگه میتونه منو اذیت کنه......... من الان دوهفته اس که حرف نزدم... گریه نکردم... منو بی خود بردن سرخاک می گن اینجاست... اما دورغ می گن... ببین هیشکی باور نکرد....... تو میای مگه نه ... من اینجا نشستم.... و دیگه هم اونجا نمی رم... اون تو نبودی که من دیدم... تو نمردی... همش دورغه.........

من میام هر روز و هرساعت ... لحظه به لحظه های قبلم رو مرور می کنم ... من می نویسم دوباره مثل قبل ...

می دونم که این تلخ ترین قهرت با من بود.......اما من می بخشمت ... بیا دوباره با هم باشیم........ من میرم و بعد از دو هفته خونه رو آماده اومدنت می کنم ... من نمی ذارم ... خونه گرد و خاک بشینه دوباره گل می خرم... گل داوودی وحشی..........

دوباره منتظرم تا بیایی و من با اومدنت شاد شم........ من سر خاکت نمیرم....... اون یه دورغه ........مادرت ...خواهرت ... همه و همه اشتباه کردن که گفتن تو مردی..........تو هستی..........

من اینجا هستم ... تنها ... هیچ کسی نیست که بگه ... حرف بزن... غذا بخور ... نفس بکش.... منم و این همه دلخوشی ... منمن و این دنیای نوشتن... تو هستی و من دیگه از نوشتن نمی ترسم.......

ساده

   داريم آماده مي شيم تا از خونه مادرشوهر بريم عيد ديدني اقوام ... هوا خيلي سرده و بارون هم مي باره ...من تو اتاق خودمون هستم ... و دارم با گره روسريم ور مي رم تا بتونم يه جا ثابت نگهش دارم ... دارم به خودم بابت خريدش فحش مي دم ... و چند تايي هم به مغازه داره كه بابتش كلي سرمو كلاه گذاشت ... شب عيد 50 تومن خرديمش و دو روز بعد تقريبا عينشو تو تي*تي ديدم 9500 ...

شهرام چند بار رد ميشه و سردي هوا رو تذكر ميده ... مي خواد روي مانتوم يه چيزي بپوشم .....سعي مي كنم مجددا سايه پشت چشمم و كم رنگ تر كنم ... حوصله جنگ و جدال با شهرام رو ندارم ...

شيده و شوهرش هم با ما هستن ... اونها هم تو اتاق خودشون مشغولن ........ مي خوام يه جوري برم بيرون كه ديگه همه آماده باشن ... نه اينكه يه ساعت منتظر قر و فر شيده باشيم ...

به بهانه دستشويي بيرون ميام ... همه تقريبا آمادن ... منصرف مي شم مي رم سمت آشپزخونه .... يه ليوان شير براي خودم مي ريزم و درحاليكه به كانتر تكيه دادم به صحبتهاي مامان شهرام با باباش كه دارن تركي حرف مي زنن گوش مي دم ... به نفهميدنش عادت كردم مثل قبل اذيتم نمي كنه .... شيده از پشت صدام ميكنه ... تا برمي گردم ميگه يك دو سه حاضر ....... ميام واسش ژست بگيرم عكسم خراب ميشه ... دوباره ...

 

ميگم بده منم ازت بگيرم ... مگيه اوهكي ... مگه من مثل تو ساده شهرستاني ام كه زودي عكسمو بدم دست ديگرون ..................

يه لبخند تلخ بهش مي زنم و روم رو به سمت شهرام مي گيرم ... و ميگم ... حواست باشه عكسم افتاده دست ديگرون ........ اونم زوري........

شهرام متوجه سردي لحنم ميشه و فقط يه لبخند مي زنه ... سعي نمي كنه جوابي بده ... ميدونه احتمالا امشبو در قهر بسر مي بريم بخاطر حرفي كه خواهرش زد... اما من براش نقشه ديگه دارم ... كه حالا حالاها عمليش نمي كنم ... اين يه بند و خود شيده بايد جوابگو باشه .......

حذف

 * من عکسو فقط برای چند ساعت رو صفحه نگه می دارم و بعد پاک می کنم.

بهار

 

 

لحظه سال تحویلمون رو تو یکی از پاک ترین و بکرترین خاکهای این سرزمین بودیم ... و میشه گفت تمام این ایام رو اونجا با مردمان ساده و مهربونش گذروندیم

سوغات این منطقه فقط خاک و سبزه و درخت و شکوفه بود

به اضافه هوای پاک و لطیف

 

 

عید

امسال با تمام خستگی هاش و درگیری هاش داره تموم میشه ... از حق نگذریم لحظات خوب هم داشتیم ... اما کفه غمهاش از شادیهاش سنگین تر بود... اما بازم خدارو شکر که مصیبت و گرفتاری و مرگ و میری نبود و همین برای آرزومند شدن به سال نوی بهتر خیلی خوبه ....

تمام آرزوم برای سال آینده سلامتی و آرامشه ... داشتن لحظه های بی دغدغه ...

تقریبا تمام کارهای خونه تموم شد و به همت یکی از کاررگرهای شرکت که خیلی برام زحمت کشید امسال خونمون خیلی تمیز شده ... دیشب با کلی نیت و آرزو سفره هفت سینمو انداختم ... گرچه امسال در کنارش نمی شینم اما احساس می کنم نسبت به سالهای قبل خیلی بهتر شد.

از فردا دیگه تهران نیستیم و ایشاا... میره تا بعد از عید و تعطیلاتش ... این آخرین پست سال ۸۹ هست و احساس می کنم کم کم پرونده امسال هم داره جمع و جور میشه ...به امید یه سال خوب و پربرکت برای همه

سال نو مبارک

 

تولد

مثل هر پنج شنبه ديگه اي ظهر بعد از خوردن غذا تصميم گرفتيم بخوابيم ... نمي دونم چرا يهو دلم خواست واسه مهموني شب برم آرايشگاه ... فقط و فقط هوس كردم بدم موهامو واسم براشينگ كنن.

سريع يه دوش گرفتم و با آرايشگاه هماهنگ كردم... چون معمولا زياد مي رم پيش اين آرايشگره خيلي واسم طاقچه بالا نمي زاره......

شهرام منتظر بود تا باهم بخوابيم ...وقتي گفتم مي خوام برم آرايشگاه ... اخمهاش رفتن تو هم و گفت : اين وقت روز .....مي خواي بري چيكار كني ... مگه قراره كجا بريم كه مي خواي دوباره بري آرايشگاه....

در مقابل حرفش سكوت كردم و به زمين خيره شدم... اين حق منه كه تصميم بگيرم در مورد خودم بايد چيكار كنم... وقتي ديد حرفي نمي زنم ... همونجا رو تخت پشتشوكرد به من و پتو رو كشيد روش...

شايد دلش مي خواست برم كنارش دراز بكشمو يه جوري از دلش در بيارم .... ولي تو اينجور مواقع دلم رغبت نمي كنه به سمت و سوش برم......

از اتاق اومدم بيرون و لباش پوشيدم و اومدم تو پاركينگ .. خواستم ماشين بردارم كه حوصله ام نيومد... آرايشگاه نزديكه ... گفتم پياده مي رم... از در خونه كه زدم بيرون حالو هوام عوض شد.....

نزديك خونه ما يه سري زمينهايي هستن كه سطحشون هموار نيست و تقريبا ميشه گفت تپه تپه است ... و تك و توك درختهاي بزرگ توت توش كاشته شده ... الان با وجود سردي هوا و برف و بارون يه چمن سبز تازه اي كف زمينو فرش كرده ....حس و حال روزهاي اول بهار رو به آدم القا مي كنه ... از ديدن اين سبزي تازه كه از دل خاك بيرون زده باشه سير نميشي....شبنمي كه روشون ميشينه مشامتو از بوي علف تازه پرمي كنه...

انگار همه غم و غصه و درگيريهات فراموش مي شن....

سالنش زياد شلوغ نبود ... مي گفت اين روزها از 5 به بعد وقت داده و تا 10 شب هم فول تايم كار مي كنن... هرچي به شب عيد نزديك تر بشه ادامه كارتا پايان شبشون بيشتر ميشه .... از اينكه شلوغ نبود و من با يه حالت آروم ميتونستم كارمو انجام بدم خوشحال شدم...

بجاي براشينگ تصميم گرفتم انتهاي موهامو بپيچم و بعد هم خواستم تا برام يه آرايش مختصر هم انجام بده ...

تقريبا تا ساعت 4 اونجا بودم و بعد هم اومدم خونه ... در و كه باز كردم متوجه شدم همچنان خوابيده ... رفتم تو حموم و دوشو گرفتم به بدنم ... نشستن زير شسوار عرقمو درآورده بود... احساس مي كردم تنم اون فرش بودن بعد از حمومو از دست داده ... برگشتم اتاق خواب هنوز يك ساعتي مونده بود تا آماده بشيم و بريم ...لباس خواب گشادمو پوشيدم كه موهامو خراب نكنه ... رفتم بالا سر شهرام كمي تو موهاشو دست كشيدمو با انگشت خط ابرو چشمها و لباشو دنبال كردم... اين كار باعث ميشه سريع بيدار شه .. اما از قصد چشمهاشو باز نكرد... خيلي سرد بهش گفتم پاشو دوش بگير و اماده شو داره دير ميشه.............

دوباره پشتشو كرد و خوابيد......

رفتارهاش برام تكراريه ... واسه همين بلند شدم رفتم سمت ميز توالت و به ادامه ديزاين سر و صورت پرداختم ... كم كم هوا تاريك ميشد و هنوز شهرام خواب بود ...داشتم خسته مي شدم .. مي دونستم لج كرده ...از طرفي مي دونستم چون تولد از طرف دوستهاي اون هست من نبايد خيلي واسه به موقع رفتن و يا اصلا رفتن و نرفتنش به خودم فشار بيارم ... فقط از بابت پولي كه واسه آرايشگاه داده بودم يه خورده ناراحت بودم كه تصميم گرفتم پاشم از خودم يه تعداد عكس بگيرم ... مثل آدم خودشيفته جذاب

ساعت يك ربع به شيش از اتاق اومد بيرون و رفت دستشويي ..وقتي اومد بيرون براش حوله بردم و با نگاه خندان گفتم عزيزم اينقدر خوابيدي ورم كردي .. الان بريم اونجا همه بهت شك مي كنن... بدون اينكه بهم نگاه كنه گفت ما جايي نمي ريم... نخواستم خودمو از تك و تا بندازم ... گفتم اشكال نداره به من كه آرايشگاه خيلي خوش گذشت نمي خواي منو ببيني كه چه تغييري كردم..

به سمت چايي ساز رفت و گفت حالا واسه ديدنت خيلي وقته .............

اعصابم داغون شد ... يه بالش ورداشتم و رفتم اتاق ني ني آينده ... البته من بهش مي گم اتاق قهر... چون از ني ني كه خبري نيست و هركدوم از ما هر وقت قهر مي كنيم مي ريم توش...........

در و بستم و نشستم كنج ديوار....تقريبا 20 دقيقه اي گذشت ... تو اين فاصله كلي حرص خودمو چرا الكي روزمو خراب كردم .......كه درو باز كرد و اومد تو اتاق ... نشست جلومو دستهاشو قلاب كرد رو زانو هام... سرمو انداختم پايين و چشمهامو بستم ... تو صورتم دقيق شد و گفت خوب چرا هنوز لباس نپوشيدي...

گفتم ما جايي نمي ريم... گفت پس چرا اين همه بزك و دوزك كردي ... گفتم واسه دل خودم ... خنديد و گفت منم كه دوغم ديگه ............

گفتم حالا وقت هست كه ببيني ....خندش بلند تر شد..........دستشو انداخت زير چونه ام و گفت خوشگل خانوم پاشو تا دير نشده .. من مي رم دوش مي گيرم تو هم برو حوله مو بيار.......بعد هم رفت سمت حموم ........

مهموني اون شب با وجود اينكه كلي خرج كرده بودن و بساط همه چي از م*ش*روب بگير تا انواع خواركي و قليون ودود و دو پهن بود اما به من خيلي خوش نگذشت ... عملا تولد بچه 4 سالشون تا ساعت 11 شب بود و بعد تقريبا تا 3 صبح بند و بساط خودشون............ساعت 3.5 صبح خونه بوديم ... رو پاهام بند نبودم ... از سر درد و خواب بيهوش شدم......

*همون لباس رو پوشیدم...در ضمن از همه هم ممنونم و از خیلی از کسایی که نمی شناختم شرمنده.

           

 

 

 

نظر سنجی

 

 

 واسه یه جشن تولد در حد معمولی که قراره فردا بریم فک می کنم خوب باشه...

نظر شما چیه؟

بهتر نیست اسپورت بپوشم؟منظور تاپ و شلواره!

حذف

 

خرید

خريد شب عيد مخصوص تو شلوغيهاي اسفند خيلي مي چسبه ... اما بدي كار اينه كه نمي توني يه انتخاب درست و از سر فرصت داشته باشي و تازه قيمتها هم كه بي خودي گرون ميشن........

اما بقولي همين تو ترافيك موندن و شلوغي مراكز خريد هست كه شب عيد و متفاوت مي كنه ...

ديروز بعد از ظهر با شهرام بعد از ساليان سال تصميم گرفتيم بريم خريد ... اونم باهم... معمولا آقايون از اينكه تو شلوغي بخوان خريد كنن كلافه ميشن...شهرام علاوه بر كلافگي عصباني هم ميشه... اما خوب ديروز رو مد مهربون بود و اومد..اول رفتيم ميلاد نور ...راحت جا پارك پيدا كرديم.... تا اينجاي كار بد نبود... خود ميلانور هم زياد شلوغ نبود... يه نگاه كلي از طبقه همكف تا طبقه 6 خيلي خلاصه انداختم و زماني كه خواستيم مجدد از طبقه همكف مغازه هايي رو كه انتخاب كرده بودمو بررسي كنم يكباره همه طبقات شلوغ شد... خيلي جالب بود ...تو فاصله اي كه ما تا بالا رفتيم كلي به جمعيت داخل پاساژ اضافه شده بود... مغازه ها هم به نسبت شلوغ .... مغازه هايي كه تا دو هفته پيش يك يا نهايت دو نفر پسر دماغ عملي مو سيخ سيخي توش بودن حالا تو يه ذره مغازه شدن سه تا چهار تا كه مثل نمايشگاههاي بهاره رگال هاي مانتو رو چسبيدن كه ملت از ازدحام داخل سوء استفاده نكنن... اصلا نميشه يه خريد راحت داشته باشي ... بايد تو صف اتاق پرو مي موندي ....

تو اين شرايط اصلا نمي تونم تصميم بگيرم ... هميشه يا تنگ مي خرم ... يا خيلي گشاد...

احساس مي كردم مانتو ها شدن يه سري لباس خواب هاي ساتن براق با كلي تور دور يقه و استين و دكمه هاي شيشه اي و نوار دوزي طلايي .......

مني كه از ديدن رنگ طلايي سير نمي شم با ديدن اين مدلها كه همشونم مثلا طبق ژورنال بودن دلزده شدم...اغراق هم حدي و اندازه اي داره.....

قيمت ها هم از 98 به بالا ... كلا قيمت برام مهم نيست و فك مي كنم پوشيدن يه جنس خوب ارزش دادن پول رو داره ......ولي اين اجناسي كه من ديدم ارزش اين قيمت رو ندارن....

از ميلا كه مايوس شدم و تصميم گرفتم اعصاب شهرام رو اونجا خورد نكنم ... گفتم بريم تيراژه ....اما ترافيك خود محدوده تيراژه به قدري زياد بود كه ما تقريبا يك ساعت بيشتر دنبال جا پارك مي گشتيم...

به نظرم اونجا هم بي نتيجه بود يه تعداد مغازه...كه مثل هفت تير... همش مانتو ها ي توليدي بود كه از يه آيتم طلايي استفاده كردن تا مثلا امروزي نشونش بدن.........

تصميم گرفتم امسال عيد مانتو نخرم ... يه مانتو سفيد دارم كه البته اون هم از يه نوع جنس هست كه براقه ... و تقريبا 5 سال پيش خردم و تا حالا هم به غيراز يه بار اونو تو عروسي يكي از دوستان نپوشيده بودم... وقتي فك مي كنم مي بينم من مانتو و شلوار و لباس نپوشيده نو خيلي زياد دارم... حالافقط يه كيف مي خوام كه امروز قراره برم تنديس و سعي مي كنم همون جا بخرم و خيالمو از خريد شب عيد خلاص كنم...

 

خلاصه ديروز ما منجر شد به خريد يه پيراهن مردونه سايز كوچيك براي تولد پسر4ساله دوست شهرام كه پنج شنبه تولدشه و يه جليقه بافت واسه روش... بلوز رو 40 و بافت رو 27 خريديم...براي همه اونهايي كه بچه دارن خيلي دلم سوخت چون واقعا لباس بچه گرونه ... يه جورايي پول زور بايد داد.

اسفند امسال

اسفند پارسال خیلی جاها رفتیم و خیلی خرید کردیم ... اما نه به اون شکل خونه تکونی انجام دادیم و نه مقدمات سفره هفت سین رو مثل سالهای قبل با شور و شوق و هیجان انجام دادیم...

امسال با اینکه بنیه ام قوی نیست اما هیجان کارهای شب عید منو خیلی پر انگیزه می کنه ... خونه ما نسبتا تمیزه و خدارو شکرنباید زیاد انرژی گذاشت ... اما من یواش یواش و خورده خورده دارم تمیز کاری می کنم ...وقتی می رم سر وقت کابینت ها و یکی یکی محتویاتشو خالی می کنم و می شورم از اینکه فقط یه خورده تار بنظر می رسن خوشحالم ....و یا وقتی پشت یخچالو دستمال می کشم و دستمالم چرب نمیشه ذوق  می کنم....

تنها دغدغه ام پرده پذیرایی است که با وجود اینکه به نظر کثیف نیست اما دلم می خواد شسته بشه ... اما چون تقریبا چهار لایه پرده است و حتما باید با همون فروشگاهی که سفارش دوختش و دادیم هماهنگ کنم برای شستشو...و بعد هم آویزش و مطمئنا با مشکل گرفتن وقت مواجه میشم...

دلم پر از ایده است واسه هفت سین

امسال شهرام یه کار مفید انجام داد اونم این بود که کتابخونه بزرگ اتاقشو که تا زیر سقف طبقه بندی شده رو یه تنه تمیز کرد ..

خونه ما یه خونه متراژ بالای قدیمی ساز هست ... که البته شاید سن ساختش بالا باشه اما به نظر من خیلی محکم و مقاوم ساخته شده و در ضمن بازسازیی که اخیرا روش انجام شده اونو از نظر سبک و معماری خیلی متفاوت کرده ... کلا من از خونه های عجیب غریب خیلی خوشم میاد... خونه هایی که وقتی واردش میشی نتونی همه جاشو با یک نگاه کلی بسجنی ... معماری و دکوراسیون خاص رو خیلی دوس دارم...

مدتی میشه که شهرام علاقه مند شده که ما خونمونو با یکی از این خونه های نوساز جدید معاوضه کنیم ... چند شب پیش موقع شام موبایلش زنگ خورد ... داشت راجع به شرایط معاوضه با یکی از همین بسازو بفروش ها صحبت می کرد... یه آدرس رو یادداشت کرد و بعد از اتمام صحبتش خواست که بریم و ببینیم... خونه سمت ولنجک بود و تقریبا به ما نزدیک... از نظر امکانات واقعا همه چی تموم بود...اما یه ایرادی که داشت این بود که بین نشیمن و پذیرایی هیچ فضایی وجود نداشت که بخواد اونها رو ازهم جدا کنه ... حتی سعی نکرده بود تو این فضای به این بزرگی یه نیم طبقه درست کنه که پذیرایی از نشیمن جدابشه .... یا حتی یه جای خاص و ویژه برای میز ناهار خوری............

سه مدل آپارتمان تو این میزان متراژ داشت که هر کدوم یه مشکل خاص داشت... فقط تنها کار مسخره ای که برای متفاوت نشون دادن خونه انجام داده بود ... راهرو های پیچ در پیچ برای اتاق خواب ها و آشپزخونه های ذوزنقه بود....

تو راه برگشت به خونه داشتم به این موضوع فک می کردم که چرا هیچ تصمیم شهرام مورد موافقت من نیست... و بعد به این نتیجه رسیدم که با وجود این همه اختلاف نظر باز هم داریم زندگی می کنم ... تا کی خدا می دونه....