کسی هنوز اینجا رو می خونه؟

سلام دوستای خوبم

می دونم خیلی وقته نبودم.

کلا هم کم میام.

اما حالا می خوام یه توضیح راجع به مدتی که نبودم بدم.

این پست رو یادتونه؟

هرچی هست زیر سر همین قضیه است.

نمی گم علی کجا می ره .فرقی هم نمی کنه.مهم اینه که یقین دارم داره درست ترین کار ممکن رو انجام می ده و توی راهی هست که راه امام زمانه.

البته فکر می کنم مشخص باشه.

بعد از نوشتن اون پست اون موقع اون م ا م و ریت خود به خود کنسل شد.و من هم دیگه چیزی به علی نگفتم

اما تقریبا یک سال قبل تصمیم جدیم رو گرفتم و به علی گفتم :اگر بخوای بری من راضی هستم و حمایتت می کنم.

فکر نمی کردم علی این قدر جدی بگیره .اما اونقدر پیگیری کرد و رفت و اومد و راه های مختلف رو امتحان کرد که ان شاالله به زودی راهی می شه.

اما جرات نمی کنم با هیچ کسی حتی نزدیک ترین افراد این موضوع رو مطرح کنم.

دیگران فکر می کنن این تغییرات روحی من از روی جوگیری و احساسات هست.اما نیست.به خدا نیست.

تازه دارم از زندگی لذت می برم.تازه دارم می فهمم تمام این 25 سال گذشته رو  گولم زده بودن.

زندگی این نبود که بهم نشون داده بودن.زندگی فقط خونه ی زیبا ،لباس شیک و غذاهای متنوع نیست.

تمام این ها هم جزو زندگی هست اما زندگی اینا نیست.

یه روز داشتم به عاشورا فکر می کردم .به شب عاشورا که امام حسین علیه السلام دو تا انگشتش رو باز کرد و به یارانش گفت:بین دو انگشت من رو نگاه کنید .جایگاه شما در بهشت هست.

و یارانش بی تاب شدن اون قدر که روز بعد با هم بحث می کردن که کی زودتر بره و دوست داشتن زودتر به میدان برن .

البته صحبت راجع به این موضوع مفصله اما چیزی که ذهن منو شدید درگیر کرده بود این بود که اونا  چی دیدن؟

غیرممکنه فقط چند تا باغ و درخت و زنان و انسان های زیبا و ... باشه.

این چیزا شاید برای طالبانیزم و داعش و وهابیت تکفیری جواب بده که چیزی جز شهوت رو نمی شناسن و توی جنگ هم باید براشون خانومای ... ببرن که یه وقت اذیت نشن و برای رسیدن به هدفشون حتی قتل کودک رو هم مجاز می دونن.

اما یاران امام حسین بااخلاق ترین انسان های دنیان.برای اون ها هدف وسیله رو توجیه نمی کنه.اونا بر نفس خودشون غالب شدن و روی خودشون کنترل دارن.

چی دیدن؟برای آدمایی که بر خشم و شهوت خودشون غلبه کردن (و زندگی رو بالاتر از خشم و شهوت می بینن و مادیات و ... براشون اهمیتی نداره .افق دیدشون بالاتر از این چیزاست )چی می تونه این قدر جذاب باشه که به خاطرش جون بدن؟حتی بی تاب باشن برای شهادت و رسیدن به اون .

خیلی درگیر این سوال بودم.رفتم سر خاک یه شهید (از شهدای دفاع مقدس).سوره ی یاسین رو خوندم.هدیه کردم به اون شهید.

ازش خواهش کردم بهم بگه چی دیده که جونش رو فدا کرده؟چی دیده که برای رسیدن بهش از جونش گذشته؟

خیلی منتظر بودم بهم جواب بده.این که بگم دیدمش و توی خواب یا بیداری بهم جواب داد ،نه.این طور نبود.من ایشون رو ندیدم.اما توی قلبم آرامشی حس می کنم که مطئنم هدیه ی اون شهید عزیزه.

محکم تر شدم نسبت به هدفم.اون شهید عزیز اراده ام رو فوق العاده محکم کرد.به قلبم القا کرد که خیلی عالیه .ارزشش رو داره .محکم باش.پشیمون نمی شی.

هدفم چیه؟تلاش برای نزدیک تر کردن ظهور امام زمان.

من اصلا هیچ وقت فکر نکرده بودم چرا امام زمان غایبه؟

خوب یه دلیلی داره دیگه .خدا که اگر نمی خواست مردم رو راهنمایی کنه 124000 پیامبر و 12 امام نمی فرستاد.پس چرا آاخرین امام رو ازمون گرفته؟چرا نمی بینم امام رو؟

من هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم.

و الان خیلی شرمنده ام که 25 سال زندگی کردم اما امام زمان رو یه موضوع فانتزی می دونستم .اصلا فکر نکرده بودم اگر امام ما نیست تقصیر خود ماست و امام وقتی میاد که ما امام رو بخوایم و واقعا منتظرش باشیم .فکر می کردم یه مدت امام زمان غائبه و بعدا ظهور می کنه.همین .فقط هم به خدابستگی داره که هرموقع بخواد امام زمان رو می فرسته.

اما حالا دارم می بینم زهی خیال باطل.هر چی هست تقصیرماست.

زندگی واقعی اینه :امام امام امام

نذاشتن ما معنی واقعی امام رو بدونیم.

ما رو سرگرم کردن با فیلم ،سریال ،مد،جام جهانی،فیس بوک،وایبر و... .

زندگی اینا نیست.اینا فقط سرگرمیه.در حالی که خدا می گه دنیا رو برای بازیچه و سرگرمی نیافریدیم.

اما برای درک این که امام مهترین مسئله ی زندگی آدمه باید آدم کمی مطالعه و تفکر داشته باشه.اما این قدر درگیر شدیم  که هیچ وقت حتی سمت امام نمی ریم.

در حالی که اگر بریم (که خود من نوعی تازه متوجه شدم )دنیای جدید و زیبایی رو می بینیم که انتهایی نداره.دوست داریم همین طور جلو بریم.نشاط و روحیه ی عجیبی به آدم می ده.

من تنبل بی خاصیت بداخلاق غرغروی بی حوصله ، بعد از دیدن واقعیت زندگی دیگه اصلا قابل مقایسه با قبل نیستم.

هر روز کلی مطالعه می کنم.چه کتاب و چه اینترنت(کتاب های معارف،احکام،انقلاب اسلامی،ادیان مختلف مسیحیت ،یهودیت و بودایی و ...،  تفاوت زندگی مردم در کشورهای مختلف ،جریانات سیاسی و ....)

با دخترم فوق العاده خوش اخلاق تر از قبل شدم.چون هدفم فقط بزرگ کردن بچه ام نیست.هدفم تربیت یه یار برای امام زمانمه.(البته این که به هدفم برسم یانه به میزان تلاش خودم بستگی داره)دیگه بااین بچه نمی تونم بدرفتاری کنم .حداقل بدرفتاریم خیلی کمتر از قبل شده.

به دخترم خیلی بیشتر از قبل رسیدگی می کنم و اهمیت می دم چون به نسبت قبل خیلی با روحیه تر هستم.

طراحی سایت رو که ماه ها بود رها کرده بودم با جدیت ادامه دادم و حالا تقریبا مسلط هستم به خیلی از زبان های برنامه نویسی مربوط به طراحی سایت.چون علاوه بر کسب درامد می تونم از طریق سایت در راه هدفم و امامم کار کنم.یعنی انگیزه ای که این هدف بهم می ده حتی از کسب درامد برام بالاتره .

 این پست رو یادتونه؟ من همون مهتابیم که اون پست رو نوشتم.اما این نوشته ها ربطی به اون مهتاب داره اصلا؟

من همون مهتابم .همون قدر همسرم رودوست دارم.نه خیلی بیشتر .خیلی خیلی بیشتر.

اما حاضرم ازش بگذرم .به خاطر هدفی که داریم.

و هیچ چیز مثل این آیه ارومم نمی کنه:

إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْیَوْمَ فِی شُغُلٍ فاکِهُونَ (٥٥)
هُمْ وَ أَزْواجُهُمْ فِی ظِلالٍ عَلَى الْأَرائِکِ مُتَّکِئُونَ (٥٦)
 
بهشتیان، امروز (به نعمتهاى خدا) مشغول و مسرورند. (٥٥)
آنها و همسرانشان در سایه هایى (از قصرها و درختان بهشتى) بر تختها تکیه زده اند. (٥٦)
 
من به راستگویی خدا یقین دارم.
این مهتاب این روزاست.
مهتابی که جوگیر نشده.احساساتی نشده.تازه چشمش باز شده و داره حقیقت رو می بینه.من نه عضو انجمن حجتیه شدم نه منافقین نه داعش نه اصلاح طلبم نه اصول گرا.
لعنت به هر انجمن و گرایشی که بخواد منو از امامم جدا کنه.من فقط عاشق شدم.یه عشق واقعی .
تحمل دوری امامم خیلی از تحمل دوری همسرم برام سخت تره.
این طوری بگم.همسرم رو خیلی دوست دارم حتی بیشتر از خودم و بیشتر از دخترم. اما وجودهمسرم نمی تونه درد نبود امام رو برام تسکین بده.
اما حضور امام، درد نبود همسرم رو قابل تحمل می کنه.
سعی کردم واضح بنویسم .البته فکر می کنم چندان موفق نبودم.به هرحال سوالات شما رو پاسخ می دم.قول می دم مثل کامنت پست های قبل نباشه.

مرد ندیدم این قدر صبور

مرد ندیدم این قدر صبور.

علی تو خیلی صبوری.

وقتی تقریبا هرشب من موقع خواب مطالعه می کنم و وقتی خوابم می گیره تو رو صدا می کنم که برقو خامدوش کنی هیچ وقت بهم نمیگی چرا بیدارم کردی.

وقتی نصفه شبا که تشنه ام می شه تو رو بیدار می کنم که برام آب بیاری تا حالا نشده بهم بگی چرا خودت نمی ری آب بخوری.

وقتی دخترک خوابش نمی بره با صبوری باهاش مدارا می کن ی و باهاش بداخلاقی نمی کنی.ناراحت نمی شه که تو باهاش بیدار بمونی با وجود این که تو روز بعد می ری سرکار اما من تا هر موقع دخترک  خواب باشه می تونم بخوابم.

وقتی خونه نامرتبه بهانه گیری  نمی کنی .هیچ وقت از غذا ایراد نمی گیری.

بیرون از خونه تا من سردم می شه شال گردن و پلیورت رو می دی به من.

اصلا برات غیرطبیعی نیست که بیشتر وقتا سفره رو تو پهن می کنی و جمع می کنی.

با من که همسرتم  به معنای واقعی مثل یه مرد رفتار می کنی نه یه نر.

عصبانی نمی شی.من که باهات توی یه خونه زندگی می کنم تا حالا صدای بلندت رو نشنیدم.

فحش ازت نشنیدم.نه فقط خودم که ندیدم به هیچ کس فحش بدی.(البته به جز به وهابی های آدمکش)منظورم از فحش ،فحش ناجور نیست ها.همین مثلا کثافت و بی شعور م نشنیدم به کسی بگی.

اگر بخوام همه رو بگم تمومی نداره.به اندازه ی کل این 7 سال می تونم از خوبی هات بگم .

می گی تا حالا حتی یه سیگار نکشیدی و یقین دارم راست می گی.


علی من خیلی بچه بازی درآوردم .خیلی اذیتت کردم. و تو خیلی صبورانه گذشت کردی و هیچ وقت هیچ کدوم از کارهام رو به روم نیاوردی.

نمی دونم خدا رو چه حسابی من و تو رو سر راه هم قرار داد.اما هر دلیلی که داشته ، من ازش ممنونم.

چند سال زندگی کنار یه انسان واقعی ،لطف بزرگیه که خدا در حق من انجام داد.

علی تو خیلی خوبی و مطمئنا دلیل این همه خوبی ،خوب بودن من نیست.

تو خوبی چون خدا رو می شناسی .چون خدا رو قبول داری .چون برای خدا زندگی می کنی.

خدا می گه با همسرتون مهربون باشید و بهش نیکی کنید.پیامبر صلی الله علیه (که فرستاده ی همون خداست)می گه:بهترین شما کسی است که باخانواده ی خود مهربان تر باشد.

و تو مصداق واقعی مهربونی هستی باخانواده.

این همه محبت که به من داری در راستای عشق بزرگتریه .عشق به خدا و عمل به دستوراتش.

وگرنه من هر چقدرم خوب و زیبا باشم بازم این همه عشق و محبت  (که واقعیه و نمایشی نیست و جلوی دیگران نیست و ادا و اطوار نیست . ژست خانواده دوستی نیست)خیلی بیشتر از لیاقت منه .


دیر هست ولی از همین حالا حمایتت می کنم مرد دوست داشتنی من.

برو عشقم .برو با خیال راحت به دنبال اعتقاداتت .به دنبال اهداف قشنگی که داری.

من و دخترت این جا محکم وایسادیم.محکم محکم مثل کوه ، ان شاالله.





باورم نمی شه این من بودم

باورم نمی شه

باورم نمی شه این من بودم که یه زمانی مهم ترین مسئله ی زندگیم تبریک گفتن یا نگفتن بارداری خواهرشوهرم بوده.


الآن اون قدر زندگی مسائل  و مشکلات مختلف به سرم آورده که خجالتی  می کشم از خودم که چه دغدغه هایی داشتم.

و جالب اینک, الان از زندگیم رضایت بیشتری دارم.

خوشحالم.خوشحالم که مسلمونم و شیعه ام و توی ایران زندگی می کنم.

خدا رو شکر

دوستای خوبم لطفا کلیپ زیر رو ببینید.فقط خواهشا از اول دقیقه ی 6 تا اول دقیقه ی 7 رو نبینید یعنی دقیقا یک دقیقه از کلیپ رو نبینید واگر باردار هستید یا ...  از دقیقه ی 3 تا 3 و پانزده ثانیه رو هم نبینید

http://panahian.blog.ir/post/4

عاشقمت عشق ابدی من

ممنونم ازت

ممنونم ازت که هنوز مهربونی

هنوز بامحبتی  و دوست د اشتنی .

خوشحالم که دارمت.

مرد ندیدم به این حد مهربون و عاشق .و این حتما از ظرفیت وجودی و عشق درونی خودت هست وگرنه من ، مولد این همه عشق نبودم و نیستم.

ممنونم ازت که دغدغه های من برات مهمه حتی اگه واقعا مسئله ی مهمی نباشه.

ممنونم که هنوز بعداز ۶-۷ سال با من در نهایت احترام برخورد می کنی و چیزی رو بهم تحمیل نمی کنی(حداقل با لحن زورگویانه ،وگرنه همیشه که  خرم می کنی و  کاری رو که   می خوای انجام می دی) .

ممنونم که برای رویاهای من ارزش قائلی .

می مونه یه سری خورده ریز که انشالله رعایت می کنی و اجازه نمی دی سردی بینمون به وجود بیاد.

 

امیدوارم خدا هم نگامون کنه و جمیعا به آرزوی بزرگمون برسیم. انشالله

 

برای صبا دعا کنید.

http://blog.sabayepedar.net/

روی زیبای زندگی

سلام

نمی دونم چرا یهو دلم خواست بنویسم این جا.

ناراحتی ها و مشکلاتم رو براتون گفتم

حالا روزهای خوشم روهم بگم.

نذاشتیم قطع رابطه ادامه پیداکنه.گفته بودم با وجودتمام رفتارای ... خانواده ی شوهرم دوست نداشتم و ندارم رابطه مون قطع باشه.

چطوری دوباره وصل شدیم بماندکه خیلییییییی طولانیه.

اما ارتباط رو از سر گرفتیم بدون این که طوری بشه که باز مقصر جلوه داده بشیم.

روی مواضع خودمون باقی موندیم .

نشون دادیم برای خودمون شخصیت داریم،برنامه داریم و یه خانواده ی خوشبخت کوچولو هستیم که هیچ کس خدارو شکر نمی تونه میونه ی ما رو به هم بزنه.

گاهی ا ونا یادشون می ره.اما ما دوباره نشون می دیم بزرگ شدیم و دیگه راه زندگیمون رو پیدا کردیم و دیگه تغییر نخواهیم کرد.

اوضاع رو به راهه.

دیگه حتی نفرتی نیست.چون تاثیری توی زندگی مانداره مادرشوهر که بخوایم ازش متنفر باشیم.

حالا فرصت پیدا کردیم به زندگیمون فکر کنیم.من دارم طراحی سایت می خونم باشتاب و اشتیاق فراوان.

اگر خدا بخواد تا چندماه دیگه یه طراح سایت موفق هستم.اون قدر ایده توی سرم دارم که نمی دونم اول کدوم رو اجرا کنم.

یه مورد دیگه هم هست.

چندوقت قبل فهمیدم یه تومور مغزی دارم.اول قرار شد عمل کنم ولی بعد از مشورت با چند پزشک،فعلا دارو مصرف می کنم که حتی اگر عمل هم نیاز شد تومور کوچک تر شده باشه تا عمل راحت تر و باریسک کمتر انجام بشه.

شاید هم اصلا نیاز به عمل نباشه.بستگی به میزان تاثیر دارو داره.دارو هم باعث سرگیجه و تهوع می شه.ولی خوب من کوتاه نمیام.من تاچندماه دیگه یه طراح سایت موفقم .بگو ان شاالله.

علی هم علاقه اش به زندگیمون بیشتر شده و بیشتر از من به موفقیتم ایمان داره.

برای دوره های من وام گرفتیم و علی ازخودگذشتگی کرده و فعلا من دوره می رم چون هزینه نداریم هردومون دوره های لازم رو شرکت کنیم و جوجه رو هم باید یکی نگه داره تا اون یکی بره کلاس.

اما به زودی نوبت علی هم می شه.

جوجه هم روز به روز دوست داشتنی تر می شه.

 

 

 

از هر دستی که بدی از همون دست می گیری( ادامه ی مادرشوهرانه )

سلام

بازهم یه سری از نظرات تایید نشده مونده متاسفانه.از این به بعد فقط تایید می کنم دوست جونا چون در غیر این صورت هیچ وقت که نمی رسم جواب بدم و تمام نظرات تایید نشده می مونه.

فعلا که زندگی روی رواله و خبری از ماموریت نیست.

از خدا خواستم اگر علی یه روزی قرار بود دیگه باهام نباشه این اتفاق یهویی بیفته.وگرنه من اگر از قبل بدونم فلان ماموریتی که می ره خطرناک هست از استرس می میرم .از خداخواستم سایه ی علی رو سال های سال بالای سرم نگه داره .البته این خواسته و آرزوی من هست و هرچی که خدا صلاح بدونه حتما بهتر از چیزی هست که من صلاح می دونم.

حالا ادامه:

من سعی می کردم اگر خیلی از توقعات مادر علی بیجا هست اما در حد توانم تاجایی که اذیت نشم و سختم نباشه بعضی از توقعاتش رو انجام بدم.

اما اون سرد بودن زندگی ما رو می خواست .حتی نسبت به توجه علی به مورچه کوچولومون هم حسادت می کرد .

اما بااین کاراش فقط باعث شد علی از خودش سرد بشه.

ادامه نوشته

کامنت

سلام

وای که چقدر کامنت تایید نشده از پستای قبل دارم .چرا تموم نمی شه پس؟

دیگه پستای قبل از به دنیا اومدن دختریو رو ببخشید .فکر نمی کنم کسی هم برگرده جوابهاشون رو نگاه کنه.پس بدون جواب تایید می کنم

اگرکسی باز رمز خواست یا سوالی داشت لطفا دوباره بپرسه.

چون وقت نمی کنم اونا رو جواب بدم

یه پست نوشتم ولی یه تیکه ی کوتاه از ش مونده نظرات ر و تایید می کنم بعد اون رو تکمیل می کنم

خدا رو شکر

سلام

 

گفتم اول این پست رو بذارم.بعد نظرات رو تایید کنم.

م  ا م   و . ر ی.ت  علی کنسل شد.

حداقل فعلا کنسل شد.

خیلی خوشحال شدم.اول از خوشحالیم ناراحت شدم.اما بعد که فکر کردم دیدم خوشحالی من از اینه که همسرم هنوز کنارمه .اول فکر کردم این بااحرفا و فکرای قبلیم در تضاده.

اما نه.من هنوزم سر حرفم هستم.علی هر موقع که احساس کرد باید که ری انجام بده ،به م ا  م و  ر ی ت  ی  بره ،حتی توی جنگ های مرز کشور یا هر جا که نیاز هست به حضورش  برای دفاع ا ز دین و کشورش که دین و کشورمن هم هست ؛علی می تونه بره ،با اطمینان از این که من یه مانع براش نیستم که به خاطر من کم  بذاره.من این اطمینان رو به علی می دم که دوست ندارم بیشترین حواسش به این باشه که مهتاب منتظرمه و به خاطر مهتاب باید زنده و سالم برگردم .من شوهرمو دوست دارم خیلی زیاد.

اونم نمی ره که خودکشی کنه.هدفش مردن نیست.البته که از خدا می خواد مرگش رو هر موقع که هست شهادت قرار بده.

منم عاشقانه شوهرمو دوست دارم.برام دوست داشتنی ترین آدم روی زمینه ،با تمام عیب هایی که داره و حتی گاهی عیب هاش آزارم می دن.

من حتی گاهی به پیرشدنمون درکنار هم فکر می کنم .به این که هیچ وقت دوست نداشتم پیر بشم اما با وجود علی پیری باید خیلی زیبا باشه.

من آرزوی مرگ شوهرم رو ندارم.اما مرگ با عزت رو به زندگی با ذلت ترجیح می دم.اگر علی می تونه کاری انجام بده در جایی که واقعا نیاز هست اما به خاطر من دو دستی جونشو بچسبه و بترسه که اگه کاری بکنه ممکنه جونشو از دست بده و بخواد به خاطر  ترس از جونش کم کاری کنه،من حس خوبی نسبت به خودم نخواهم د اشت.چون من هم اعتقادات علی رو قبول دارم.

البته که خیلی خوشحالم که شوهرم هنوز در کنارمه.

خدایا شکرت

علی می خواد بره

علی مهربون من می خواد بره.

شاید درست نباشه این جا بنویسم.اصلا شاید  کسی نفهمه چی می گم.

اما دلم داره می ترکه.

می تونم توی دفترم بنویسم بازم اما نیاز دارم که با کسی حرف بزنم و جواب بشنوم.

علی رفتنی هست و من می دونستم.

اگر کسی متوجه نشد چی می گم یا حرفام رو قبول نداشت لطفا چیزی نگه .چون صد در صد به کاری که می کنم ایمان دارم اما به هرحال این چیزی از سختی کار و مشکلاتش کم نمی کنه.پس لطفا نمک به زخمم نپاشید.

 این مدل زندگی تو نوجوونی آرزوم بود.اما بعد از ازدواج تو جو  زندگی خاله زنکی وخانواده ی علی فراموشم شد.

علی هم  همین طور.

۲ سال قبل که چندتا از دوستای علی شهید شدن،من خیلی سختم بود که علی هم شهادت رو دوست داره با این که این آرمان  نوجوونی  من بود.خودمو گم کرده بودم.باخودم می گفتم اگر اون می خواست من رو بذاره و بره چرا ازدواج کرد؟

تا این که چندشب پیش باز همسر و دختر شهید رضایی رو توی یه برنامه ی تلویزیونی دیدم.گریه کردم.گفتم علی زندگی که ما می خواستیم داشته باشیم مثل اینا بود.اما حالا چرا این وضعمونه؟

چه زن محکمی .خیلی نگذشته از زمانی که همسرش رو از دست داده،همسری که دوستش داشته و الحق لایق دوست داشتن هم بوده.اما به جای این که بقیه ی عمرشو  فقط توی اشک و آه و حسرت بگذرونه(با این غم بزرگ بدون اشک و آه و حسرت که نمی شه.اما خودشو نباخته)احساس و رفتارش طوری هست که این مسئله حتی برای دختر کوچولوش هم حل شده هست و دختر کوچولوش با وجود دلتنگی برای باباش با افتخار می گه بابامو کشتن چون نمی خوان پیشرفت ایرانو  ببینن.

 

به علی اجازه دادم بره.دینم و کشورم به حمایت نیاز داره.می تونم اجازه ندم؟من می تونم مثل اون خانوم قوی باشم؟می تونم .خدایا کمکم کن.

من به هدفم اعتقاددارم.در راه هدف باید بتونم از شوهرم بگذرم.تازه فقط توی این دنیا.ما تا ابدیت باهمیم.علی قول داده.فقط همین چندسال باقی مونده از عمرم رو ازش دورم.

ولی وای که سخته.نه.یه کلمه ی سخت وضعیت منو بعد از این خوب بیان نمی کنه.وحشتناکه .سهمگینه.

خدایا کنارم باش.نذار تردیدکنم.علی برای من شوهر خوبی هست.دوست فوق العاده ایه.این نهایت آرزوشه .خودخواهیه اگه برای اینکه کنار خودم داشته باشمش از هدفش دورش کنم.

ناراحتیم از اینه که اون قدر آقا هست که می دونم لیاقت شهادت رو داره.دروغه اگه بگم می ره و اون که آدمی نیست که شهادت قسمتش بشه سلامت برمی گرده پیش خودم.

شوقی که توی نگاهش می بینم دیوونه ام می کنه.برق چشماش بهم می گه که رفتنیه.اشک گوشه ی چشمش بهم می گه این دنیایی نیست دیگه.

خدایا علی برای من شوهر خوبی بود.هرچند خییییییییییییییییییییییییییییلی اذیتش کردم اما تا سرحد پرستش دوستش دارم.عاقبت به خیرش کن.هر آرزویی داره برآورده کن .

بعدن نوشت :

علی می خواد بره یه م   ا م  و ر ی ت خیلی خیلی خیلی خطرناک

 

ممنونم که با حرفاتون مصمم ترم کردید.

 

 

کنارم باش                             

همسر مهربانم

تمام ناراحتی های این مدت تقصیر تو نبود.

توهم بی حوصلگی ها و بد اخلاقی های منو  ببخش.

دوست دارم.خیلی دوست دارم.می دونی .

چند ماهی رو چندتا آدم از خدا بی خبر به کاممون زهر کردن.دلیلشو خودت گفتی.چون بچه گرمای زندگی ر و بیشتر می کنه(چقدر احمق بودن بیچاره ها که اون همه گرمای زندگیمونو  از قبل نمی دیدن وفکر می کردن بچه ما رو به هم نزدیک می کنه)می خواستن زندگیمونوسرد کنن.

ولی حالا من دوباره دوستت دارم..

 

حالا فهمیدیم که تمام حرفاشون واقعا فقط حرفه. وگرنه الآن کجان؟یعنی ما مردیم؟ما رو نمی خوان به همین راحتی؟

مهم نیست.

مهم اینه که حالا واقعاازشون شناخت داریم.

دیگه اختیار زندگیمون رودستشون نمی دیم.

می دونی علی  اذیت کردنای خانواده ات باعث شد یه سری رفتارایی که به عنوان خوبی ات می دیدم برام تبدیل به عیب بشه.اما حالا یه سری مشکلات و ایراداتتو دیدم که قبلا نمی دونستم اما خوب دیدم واقعااین عیبا چیزی از خوب بودنت کم نمی کنه.دوست دارم همسر با محبتم.

هر جا دیدیم داریم وا می دیدیم  و باز گول خوردیم و ممکنه حس و حالمون روخراب کنن و اعتماد به نفسمون رو ازمون بگیرن،بااراده به خاطر زندگیمون ایستادگی می کنیم.

 مایه خانواده ی ۳ نفری خوشبختیم.خیلی خوشبخت. ما خدا رو داریم.

یه فرشته کوچولوی ناز داریم که فقط برای لبخندزدنش وقتی بداخلاق و ناراحته حاضریم جونمونو بدیم.

 همدیگه رو داریم علی.

تکیه گاهم باش علی.تکیه گاهم.همون طور که همیشه بودی و البته حالا هم هستی.

هنوزم تا سر حد پرستش  دوستت دارم  و حاضرم جونمو برات فداکنم.

امیدوارم زندگیمون دیگه روزای ناراحتی و دلخوری نبینه.

عاشقتم مرد مهربونم.

 

 

این همه کرم ریختی اما چی بهت رسید؟

 

 

ادامه نوشته

خدا ذلیلت کنه که زیباترین روزای زندگی پسرتو  نتونستی تحمل کنی و هی کرم ریختی

سلام

بعد ازچندماه تصمیم گرفتم بنویسم.

بچه داری بدون داشتن کمک خیلی سخت بود و بعضی ها هم کمک که نبودن هیچ ، سوهان روح بودن.

خیلی دوست دارم خاطره ی زایمانم رو بنویسم.

به زودی حتما این کارو می کنم.

فعلا بشنوید از احوالات مادرشوهر که می دونستم دوست نداره ما فعلا بچه دار بشیم و دوست داره خواهرشوهرم قبل از ما بچه دار بشه که اون بشه نوه ی اولش(جل الخالق، می بینید چه مشکلات بزرگی داره ) که خوب بچه ام سقط شد و  خواهرشوهر بچه دار شد و ما بعد از اون بچه دار شدیم.

اما نمی دونستم کلا چشم دیدن بچه ی ما رو نداره.

از کجا شروع کنم ؟

از اول بگم طولانی می شه ، عیب نداره؟

 

ادامه نوشته

نی نی

سلام

من الان درحالی دارم می نویسم که یه گهواره کنارمه که یه نی نی ۳ ماهه توشه و من دارم با پا گهواره رو تکون می دم.

امیدوارم  فرصت کنم راجع به دنیا اومدنش بنویسم که خیلی برام خاطره ی خوب و به یادموندنی هست .

نازدار خانوم گوگولیم( به قول ملودی) با زایمان طبیعی به دنیا اومدو از لحظه ی تولد چشماش کاملا باز بود و داشت اطرافشو بی صدا نگاه می کرد.

حتی چندساعت بعد توی ساعت ملاقات وقتی هیچ کس توی اتاق نبود من و باباش یهویی همدیگر رو بوسیدیم که هردومون همون لحظه نگاهمون چرخید روی دختر کوچولومون که دیدیم با دقت به ما خیره شده و شرمنده شدیم.

برای امشب هم علی پیشنهاد داد که بریم خونشون و من بعد ازیه کم فکر کردن دیگه به ذهنم نرسید شام چی بذارم قبول کردم.

الآن هم گرسنه ام بود رفتم ۳-۴ تا شیرینی خوردم(از نوع خامه ای) بعد دیدم نه دیگه انگار گرسنمه واقعا.اومدم برم بقیه ی غذای ظهر رو که تقریبا اندازه ی نصف نفر بود،شايدم بيشتر رو بيارم بخورم كه يهو خوردم به گهواره ،ني ني چشماشو بازكرد و خداروشكر دوباره بست.دوباره خوردم به كيس كامپيوتر.دوباره چشماشو با كرد و بست.اين بار خوردم به موس افتاد زمين. ديگه از ترس اين كه ني ني بيدارشده باشه(آخه از ۹ صبح بيداره و تازه نيم ساعته كه خوابيده) اصلا نگاهشم نكردم و رفتم قابلمه ي غذا رو بيارم كه چندتا قاشق بخورم.

خلاصه كه الان شايد يكي دوقاشق غذا توي قابلمه مونده و ني ني هم خوابه خداروشكر.التبه من همچنان دارم با پا گهواره رو تكون مي دم چون هرچنددقيقه يه بار يه تكوني مي خوره و مي ترسم بيدار بشه.

خلاصه اين كه با شيريني هاو غذا يه ته دلي!!! گرفتم فعلا كه ديگه اگه رفتيم خونه ي مادرشوهر و غذا دير شد يا برنج هندي بودكه من نمي تونم بخورم ديگه بالاخره بچه شير مي دم و اينا.

 

سلام

الآن دیگه دارم ماه آخر رو می گذرونم.

فکر نمی کردم بارداری این قدر سخت باشه . مشکل این جاست که نمی شه وسطش یه مدت استراحت کنی و تجدید قوا کنی.

همه بهم می گن شکمم خیلی کوچیکه اما خداروشکر نتیجه ی سونوگرافی عالی بود.و دختری کمبود وزن نداره.

متاسفانه هنوز اسم هم نداره.

دخترم وقتی صدای علی رو می شنوه خیلی ابراز احساسات می کنه و

علی خیلی خوشحال می شه .

یه کمی از دست علی ناراحتم چون حس می کنم از نظر مالی می تونه کاری کنه که کمتر مشکل داشته باشیم اما این کارو نمی کنه.فقط گاهی یه حرکتای کوچیکی ازش می بینم که زیاد امیدوارکننده نیست.

 

کمی هم از هم دورشدیم شاید چون من مدام حالم بد بود و درد داشتم و غذاخوردن و گاهی حتی نفس کشیدن برام معضل بود.نمی دونم چی کار کنم که این دور بودن برامون عادی نشه .گاهی سعی می کنم فاصله رو کمتر کنم اما علی همکاری نمی کنه.البته خیلی از اوقات هم شاید من کم کاری می کنم.

البته علی رو فوق العاده زیاد دوست دارم و مطمئنم اون هم همین حس رو نسبت به من داره.احساس می کنم شاید چشم خوردیم .

 

از احوالات مادرشوهر هم بگم که مهمترین نگرانیش توی این دوران بارداری من اینه که چرا دخترش رو به طور رسمی خونمون دعوت نکردیم  (دعوتشون کردم .خواهرشوهری ُ مادرشوهر رو ساعت ۸ شب رسوند خونه ی ما و خودشون اصلا بالا نیومدن و رفتن نمی دونم کجا و ساعت ۹ و نیم اومدن.با کمک علی بیشتر کارها رو انجام داده بودیم  خداروشکر )        و این که چرا توی خونه تکونی عید کمکش نکردیم(خونه ی خودمون رو مادرم خونه تکونی کرد توی عید) .

البته چندوقت یک بار یهو یه کاری برام می کنه مثلا یه بار گوجه سبز برام خرید یا یه بار گفت ظهر   میایم خونتون و غذا هم میاریم .خودش هم ظرفا رو شست و قبل از رفتن ظرف های میوه و چای رو هم شست.

حرف زياد دارم.اما كمر درد اجازه نمي ده زياد پشت كامپيوتر بشينم.سعي مي كنم زودتر بيام و تعريف كنم.

 

قالب وبلاگ من كجاست؟

پدر و دختر

علی :مهتاب چرا موز نخوردی؟ دارن خراب می شن.

من :

 من که نگفتم موز بگیر. می دونی دوست ندارم.

علی : دخترم که دوست داره.

من : اما به من چیز ی نگفته.

علی : به من گفته. بعضی حرفا فقط بین پدر و دختره.

من :

 

 

همون طور که اکثریت حدس زده بودید، ني ني دختره

جنسیت نی نی

سلام

اول این پست رو می ذارم بعد نظرات پست قبلی رو تایید می کنم.

 

 

از دست علی ناراحتم. علی گیرشده باید بخندی.

به روی خودم نمیارم.

دستشو می ذاره روی شکمم تا قلقلکم بده که مجبور بشم بخندم.

می گم: علی . این طوری نکن

علی ( با جدیت) : دوست دارم بچه مو قلقلک بدم.

 

 

 

راستی رنگ جورابای  نی نی هم مشخص شد. دوست دارم بدونم چند درصد دوستام درست حدس می زنن.

 

 

اطلاع رسانی انجام شد

سلام

مي خواستم راجع به اين روزام بنويسم

ديدم هيچي بهتر از اين بازي حالمو توصيف نمي كنه.

 

هيچي زجر آورتر از اين نيست كه :

 

_  تويي كه همه چي رو با برنج مي خوردي حتي با ديدن برنج حالت بد بشه.

 

 

_  شوهرت مجبور باشه توي يه اتاق ديگه غذا بخوره ،كه تو بتوني راحت غذا بخوري .

 

 

_ خونه ي پدرشوهر ،شوهرت همش نگاهت كنه و حواسش بهت باشه كه چيزي لازم نداشته باشي ؛بعد وقتي تو مي فهمي داره نگاهت مي كنه ديگه نتوني غذا بخوري و با ناراحتي بهش بگي: آزار داري؟

 

_  با كلي سختي و تحمل كرد

ن تهوع ،به زور صبحانه بخوري؛بعد هنوز چند دقيقه نگذشته همشو گلاب به روتون ...

 

_ حامله باشي . جوگير هم بشي بري كلي برف بازي كني و آدم برفي درست كني . هم سرما بخوري هم امتحان روز بعد رو افتضاح بدي.

 

 

_ روي يه برگه بنويسي دوست دارم و بچسبوني پشت در كه همسرت اونو ببنيه قبل از ورود و هر روز جاي برگه رو عوض كني . بعد يه بار كه  خواهرشوهر مياد خونت بعد از رفتنش ببيني كه اون برگه روي ديوار روبروي دستشويي بود ه و يادت رفته برش داري.

 

 

_  مادرشوهرت بعد از فهميدن خبر بارداري بگه يه كادو پيش من داريد . بعد فرداش بگه اون پولي كه بهت قرض دادم نصفش كادوت هست..( جريان اين پول مفصله .)

 

_ مادرشوهرت بخواد عيد بره مسافرت، يه جايي كه قبلا مادرت رفته و گفته لباس هاي  بچه  ي خوبي داره .بعد مادرشوهرت بهت بگه: به مامانت بگو اگه چيزي مي خواد بهم بگه از اون جا برات بگيرم

 

( منظور سيسموني هست ديگه.  يعني با لحني كه از من توقع نداشته باشيد .اگه چيزي مي خرم بايد مادرت حساب كنه. كه اين مورد  رو دارم براش .منتظر توصيه هاي ايمني شما دراين مورد هستم)

 

 

_ كلي ذوق و شوق داشته باشي كه حتما تا رفتن سفر مادرشوهر مشخص بشه جنسيت ني ني براي سوغاتي ، بعد مادرشوهر حرف بالا رو بهت بزنه.

 

 

_ كلي درس و كار داشته باشي اما مجبور باشي بشيني وبلاگ بخوني.جوري كه شوهرت به بچتون بگه مواظب باش مامان زياد وبلاگ نخونه ، به درساشم برسه.

 

 

_ خيلي وقت باشه كه دوست داشته باشي با شوهرت مفصل حرف بزني راجعبه همه چيز و زندگيت ،اما اين قدر كار روي سر شوهرت ريخته باشه كه نيم ساعت وقت هم پيدا نكني.

 

_ هر جايي كه خانواده ي شوهر حضور دارن غيرممكنه يه كلمه حرف به شوهرت بزني يا با موبايل با هركسي حتي دوستت صحبت كني  و مادرشوهر و خواهرشوهرا  نگاهشون دقيقا توي صورت تو نباشه .

 

_  دلت براي خونه تكوني پر پر بزنه اما دكتر بهت گفته باشه چون جفت پايينه بايد  استراحت كني.

 

_  حتي بوي گرم كردن غذا اذيتت كنه و شوهرت مجبور بشه مدام ساندوچ بخوره  .خود ت هم به جز صبحانه فقط روزي يه وعده گوشت يا جيگر يا نهايتا آش يا ماكاراني بتوني بخوري.

 


_  گرسنت هست اما حتي فكر خوردن حالت رو بد مي كنه. گزينه هاي خيلي كمي هست كه مي توني خوردنشون رو تحمل كني ، تازه فقط تحمل.

 

و   ...

 

 

اما دوست دارم براي اين بازي يه ادامه هم بذارم.

هيچي خوشايند تر از اين نيست كه:

 

_ وقتي هنوز خانواده شوهر از وجود ني ني خبر ندارن ، شوهرت چند دقيقه قبل از اماده شدن سفره درقابلمه هاي غذا رو يواشكي برداره تا خنك بشن و بويي هم نداشته باشن.

 

_  شوهر چون مي دونه دوست نداري موقع بالا آوردن كسي نگاهت كنه وقت يمي ري توي اتاق دنبالت نمياد.

 

اما از وقتي بهش گفتي آقاي توت فرنگي ،موقعي كه خانوم توت فرنگي بالا مياره شونه هاشو ماساژ مي ده ؛ شوهرت هم موقع بالا آوردن مياد شونه هاتو ماساژ مي ده و بعد هم كيسه ي محتوي گلاب به روتون رو ازتون مي گيره  و دور مي اندازه . بعد دستاشو مي شوره و مي ره بقيه ي غذاشو مي خوره.

 

_ پدرشوهر ي داشته باشي كه تمام سعيش اين باشه كه كوچكترين خللي توي برنامه ي درسي ، كاري و ... شما و همسرتون پيش نياد.

 

_ مادرتون هر روز زنگ بزنه و بگه توي فلان بازار گلي لباس و وسيله ي نوزادي قشنگ داشت كه نيم دونستم دخترونه بگيرم يا پسرونه. زودتر معلوم بچت دختره يا پسر.

 

_  شوهرت هر روز به شكمت نگاه كنه وبا خوشحالي  بگه : ديگه داره معلوم مي شه ها.

دقيقا دو ماهه داره اينو مي گه.

 

 

خوب ديگه فعلا كافيه .

شايد بعدا ادامه دادم.

 

 

پایان

ادامه نوشته

ادامه ی پست قبل ( خانواده شوهر)

ادامه نوشته

ادامه ی پست قبل (مادرشوهرانه)

و ادامه ی پست قبل

احتمالا خیلی از نظرات این پست رو هم تایید نمی کنم

دلیلش رو می دونید دیگه

ادامه نوشته

مادرشوهرانه

سلام

بعد از چند وقت كه امتحان داشتم ، مي بينم انگار واقعا از دل برود  هر آن كه ازديده برفت.

اين پست يه كم درد و د ل هست

بیشتر نظرات رو شاید تایید نکنم چون راجع به مطلب خصوصی هست دیگه

ادامه نوشته

اعصاب

سلام

بالاخره امتحانا تموم شد.

اول اين پست رو مي ذارم و بعد نظرات قبلي رو كم كم تاييد مي كنم.

 

 

بازم علي بايد بره ماموريت . يه ماموريت يه روزه البته.

دوست دارم خونه ي خودم بمونم.

سعي مي كنم لحن صدام جدي باشه تا علي شوخي نگيره حرفمو:

اگه حتما بايد بري ، اشكالي نداره ولي من خونه ي خودمون مي مونم.

دوست ندارم جايي برم فرداشب.ديگه هم با من در اين مورد بحث نكن كه اعصاب ندارم ها.

بعد از اين همه عصبانيت و ناراحتي من ، علي :( با لبخند) اعصابتو بخورم.

خدا به ما هم فرشته کوچولو داد

+
ادامه نوشته

آخر جواب

نصفه شبه كه با سرو صدايي از توي حياط همسايه از خواب بيدار مي شم .

علي رو صدا مي زنم : علي ببين صداي چيه ؟

علي از پنجره نگاه كرد و گفت: اين همسايه بغلي ماشينشو روشن كرده نمي دونم داره چي كار مي كنه .

و بعد هم اومد خوابيد .

گفتم : علي صداش خيلي زياده ، بگو ماشينشو خاموش كنه .

علي : ا  مگه خاموش نيست .

فهميدم بله ، بازم علي فوري خوابش برده . آخه خيلي وقتا در حال حرف زدن خوابش مي بره ، بعد يهو تو خواب و بيداري يه چيز بي ربط مي گه .

فهميدم از همون موقع هاست .

ديگه چيز نگفتم كه باز علي خودش گفت :‌نمي شه . هوا سرده.

 

موز

موز  دوست ندارم . شيرم همين طور و خيلي چيزاي مفيد ديگه.

و خيلي وقتا با علي دعوا داريم سر همين.

 علي يه موز برام آورده بود كه بخورم .

منم هر راهي كه رفتم نشد از زيرش در برم .

علي هم تا مي ديد حواسم نيست يه تيكه از موز رو مي داد بهم و منم مي خوردم.

يهو ديدم علي خودش يه گاز  كوچولو زد .

گفتم : اين موز ديگه دندوني شده . من نمي خورم.

علي  يه تيكه ديگه از موز رو كند كه من ديگه بهانه نداشته باشم .

گفتم : دستت بهش خورده . ديگه دست خورده شده .

بعد خودم نگاه كردم ديدم با چاقو يه تيكه كنده و خورده.

ديدم ضايع است . موز رو ازش گرفتم . يه گاز ديگه بهش زدم  و با يه حالت عجله گرفتم طرف علي .

گفتم : علي بگير و زود باش  بخور .

علي با تعجب نگاهم كرد.

با يه حالت حق به جانب گفتم : اگه نخوري ناراحت مي شم .

علي هم يه لحظه جدي گرفت  و هول شد . ولي بعد فهميد بهش كلك زدم.

 

اين هم از ماجراي بي نمك موز خوردن من .

 

 

حرفاي يواشكي

شام خونه ی پدر شوهر هستیم.

بعد از شام من و علی داشتیم ظرف می شستیم و با صدای آروم با هم حرف می زدیم.

صحبت راجع به شیر آب ظرفشویی شد  که کاش    از این شیرای متحرک بود.

یهو مادرشوهر که در دورترین نقطه ی آشپزخونه نسبت به ما قرار داشت ، گفت : فكر كنم داييت هم از اينا  گرفته بود.منم خوشم اومد.

علي :

 من :

خوهرشوهر كه در هال و بسيار دور از آشپزخانه به سر مي برد ، گفت : آره . همون خونه ي دايي ديدي.

من :

 

علي:

 

و بعد كه متوجه شدم صحبت هاي خصوصي ما چندان هم خصوصي نيست ؛ حتي با وجود فاصله ي زياد با خواهرشوهر و مادرشوهر :

 

علي :

من :

 

البته من می دونم که شیر آب یه موضوع خصوصی نیست که اونا راجع بهش نظر دادن ، اما خوب ما راجع به خيلي چيزاي ديگه هم حرف زده بوديم و ممكن بود راجع به خيلي مسائل خصوصي هم حرف بزنيم چون اصلا احتمال نمي داديم اونا با اين فاصله حرفاي ما رو گوش بدن .