راه حل؟

یه جورایی خسته شدم.

 از اینکه روزنامه نگارم.

 از اینکه قلم صد تا یه غاز زدم.

از اینکه بعد این همه سال که دارم می نویسم هنوز اونقدر درآمد ندارم که بخوام برای خودم یه ماشین بخرم که دیگه مجبور نباشم دوربین سنگین رو بندازم رو دوشم و بیام روزنامه. ماشین شوهرم رو هم نمی خوام.

از اینکه می بینم برخی از این خانوم های دوستان ما که خیلی هم از من کوچکتر هستند زدند به کار های مختلف و دارند کلی درآمد بدست می آرند. اونقدر که راحت می تونند خرج کنند و سفر برند و ...

اما من چی دلم خوشه که دارم کار فرهنگی می کنم تو مملکتی که .....ولش کن نمی خوام وارد این مقوله بشم.

خلاصه تمام دلخوشیم این بود که شغل سخت و زیان آور دارم و سر ۲۰ سال بازنشسته میشم و میرم دنبال کارم اما این روزها متوجه شدم که متاسفانه یه عده آدم نامرد توی روزنامه ما از همون سالهای اولی که روزنامه راه افتاده حق بیمه بیکاری بچه ها رو که ۳ درصد بوده رو رد نکردند بعد حالا که یواش یواش بچه ها به ۲۰ سال سابقه رسیدند رفتند دنبال بازنشستگی و بعد بیمه بهشون گفته زکی. باید تا ۳۰ سال کار کنید. اینها هم گفتند چرا؟گفتند چون شما سهم بیمه بیکاریتون رو ندادید.باید اینو بدین تا شما  هم مشمول سخت و زیان آور بشین. بعد اومدن حساب کردند دیدند به ازای هر نفر از ما ۱۵ میلیون و گاهی بیشتر باید پول به بیمه بدند و طبیعیه که این پول رو روزنامه نداره که بده.

بعد من از صبح تا حالا دارم فکر می کنم ایکاش معلمی رو ول نکرده بودم.

ایکاش یه کار دیگه انجام میدادم نه این کار فرساینده رو.

دارم فکر می کنم برم دنبال یه کار دیگه.

اما چه کاری؟

فکرم کار نمی کنه.

خسته شدم.

ولنتاینی که گذشت

خلاصه که من از تجارتی به نام ولنتاین خیلی لجم می گیره.

چقدر ما ایرانی ها جو گیر هستیم؟

این همه روزهای قشنگ خودمون داریم از جمله همین روز عشق ایرانی که من امروز دقیقا متوجه شدم چه روزی است(رجوع کنید به  لینک در بیکران آبی تو) .بعد این روزی رو که فرنگی ها اسمش رو گذاشتند ولنتاین دخترها و پسر ها و ایضا زن ها و شوهر ها به مدیگه کادو میدن.

اونوقت چی میدن؟یه خرس گنده قرمز.یه قلب قرمز. یه بسته شکلات و از اینجور چیزها.

تصور کن من برای شوهرم خرس قرمز بخرم.هه هه هه .

اما این فروشگاههم خرس ها زشتشون رو خدا تومن می فروختند. باور کنید یه خرس دیدم که جلوی یه مغازه آویزون بود دو برابر  هیکل من. آخه اون رو کجای این خونه های ۵۰ یا حداکثر ۷۰ متری باید جا داد؟

به نظرم کادو دادن مناسبت نمی خواد .آدم هرروزی رو می تونه برای هدیه دادن انتخاب کنه.اتفاقا اگه هدیه بی مناسبت باشه بهتره.

مگه نه؟

ذهن وراج

آدم نویسنده باشه .روزنامه نگار باشه و شوهرش در طول سالها زندگی مشترک حتی یک مطلب کوچک هم ازش نخونده باشه....عجیبه نه؟

درست مثل من. شوهر من تا حالا حتی یک یادداشت چاپ شده از من نخونده و حتی یکبار که یک مطلب رو خیلی دوست داشتم بخونه خودم یه جاهایی رو براش خوندم. همین.

شاید من توقعم زیاده؟ها؟

یا شایدم همه مردهایی که زنهاشون درگیر نوشتن هستند همینند. البته شوهر من اصلا کلا علاقه ای به مطالعه نداره.

دیشب باز مثل همیشه افکار مختلف به مغزم هجوم آورده بود.

چی فکر می کردم چی شد؟

شوهر من وقتی میآد توی خونه و از لات بازی هایی که توی شرکتشون داشته تعریف می کنه و یا وقتی از مکالماتی که بین اون و بعضی از همکاراش میگه از نحوه صحبت کردنشون و حتی فحش های ناموسی که بینشون رد و بدل میشه ،

من دلم می گیره.

اغلب هم گوش نمی کنم و خواهش می کنم این چیزها رو برای من تعریف نکنه.ولی نمی دونم چرا احساس می کنه که من از مردی خوشم میآد که این مدلیه.

بعد که بهش میگم این چه وضع رفتار وبرخورده میگه تو شرکت ما اگه این مدلی نباشی ازت سوء استفاده می کنند.

نمی دونم شاید هم راست میگه و اون محیط صنعتی خودرو سازی و به شدت مردانه شاید یه همچین روحیه ای رو بطلبه.

اما وقتی تو خلوت خودم مثل دیشب  اعتراض می کنم به این رفتار و این شخصیت و در واقع ور منفی باف ذهنم شروع به وراجی می کنه اونقدر که گریه هم می کنم . به خودم میگم خوب که چی؟ چیکار می تونی بکنی؟ اگه می تونی شرایط رو عوض کنی خب اینکار رو بکن وگرنه اینقدر با مغزت ور نرو.

من زیادی محتاطم . شاید هم زیادی دلسوزم.چون هر وقت که تصمیم میگرم کاری بکنم دلم برای شوهرم می سوزه که خیلی تنها ست و همینطور از تنهایی خودم .

یه جمله ای  تو کتاب کیمیاگر خونده بودم که خیلی به دلم نشست اینکه " آدمها در تمام طول زندگیشون همیشه با ترس زندگی می کنند ترس از دست دادن ،ترس از اینکه سلامتی شون رو از دست بدهند ترس از اینکه پولشون رو از دست بدهند ترس از اینکه اعضای خانواده شون رو از دست بدهند "

دیدم راست میگه. تمام زندگی ما توام با ترس از ناشناخته ها است. اگر من میدونستم اونور جدایی از همسرم چیه  شاید الان حالم بهتر بود. اما نمی دونم.واقعا نمی دونم.

اینها که میگم به این معنی نیست که شوهر من اصلا خصوصیات مثبت نداره چرا داره و مهمترین اون وفاداری نسبت به منه. یا حداقل من اینطور فکر می کنم و این خیلی مهمه.

نمی دونم کاش وراجی های ور منفی ذهنم متوقف میشد.

فکر کنم توقع من خیلی زیاده که فکر میکنم اون مدلی باید باشه که من می پسندم ! اما من واقعا اینو نمی خوام  اون مدلی باید باشه که عرف جامعه می پسنده و یا حداقل اون شخصیت شرکت رو همونجا رها کنه و وقتی به خونه می آد همونی باشه که روز اول به من معرفی کرد.

روز برفی

هیچی دیگه صبح که بیدار شدم طبق عادت همیشگی از پنجره کوچه رو دید زدم اوههههههههه برف اومده.

چه خوب....

ما تهرانی ها عقده ای شدیم اینقدر برف ندیدم یه روز که برف می آد چه ذوقی می کنیم. البته وضعیت شمال شهر با مرکز شهر فرق داره و میدونم که شما بله با شمام که بچه بالا هستید چند روزه که برف دارید.

خلاصه یه کار اداری داشتم و باید امروز انجام میشد . پیاده راه افتادم سمت دفاتر خدمات الکترونیک شهری. به رییسم هم پیام دادم که من قدری دیر می آیم. به هر حال کلی منتظر شدم تا نوبت من بشه به من که رسید گفت خانوم این کار شما توی این دفتر انجام نمیشه باید برین دفتر شماره... من که استرس دیر رسیدن به محل کارم رو داشتم با صدای بلند به خانومه گفتم نمی تونستی اینو از اول بگی که اینقدر معطل نشم.

بعد اومدم تو خیابون زنگ زدم  به شوهرم و بهش گفتم این برنامه اینجا درست نمیشه باید برم یه جای دیگه و تقریبا داشتم داد می زدم. اونم همش می گفت ولش کن حالا برو ر کارت بعد یه کاریش می کنیم. منم غر میزدم که نمیشه به یه روز دیگه موکولش کرد باید همین امروز انجام بشه.و قطع کردم

یه کم که پیاده اومدم و توی برف راه رفتم گفتم عجب خری هستی تو مریم. این همه استرس و اعصاب خورد برای چی؟ برای اینکه دیر میرسی سر کارت؟ خوب به جهنم که دیر رسیدی. به جهنم که این کارت امروز انجام نشه .تو از روز به این زیبایی لذت نمی بری و عوضش با اعصاب بی نهایت داغون داری داد و بیداد می کنی؟

بعد رسیدم روزنامه و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.

سرم درد می کنه الان که دارم می نویسم و ناراحتم از خودم.

از اینکه چقدر ما آدمها به آسونی و بی دلیل خودمون با دست خودمون روز هامون رو خراب می کنیم و اونها رو از دست میدیم.

چرا؟

چرا من درایت کافی رو برای لذت بردن از مواهبی که خداوند به من داده رو ندارم؟

چرا؟

چرا اینقدر خودم رو احمقانه اذیت می کنم؟

دلم از چی و کجا پره؟ چرا فکر می کنم یه عالمه کار انجام نشده دارم که وقت ندارم انجامش بدم؟ چرا؟ چیکار کنم؟ نمی دونم چه جوری باید به اعصابم مسلط باشم؟

روز برفی ام رو خراب کردم . برفی که این همه منتظرش بودم.

*بعدا نوشت: حوالی ساعت ۴ با دو تا از دوستان رفتیم توی حیاط روزنامه و کلی برف بازی. خیلی حال داد.

*بعدا نوشت ۲:دلم یه سیگار لایت می خواد تو این برف  راه برم و دودش رو فوت کنم تو هوا

 

منو دریابید

راستش خودم هم خجالت می کشم که اینقدر دیر می نویسم. فکر کنم یکبار دلیلش رو گفته بودم .البته خودم هم میدونم اینها همش توجیه است.

یه ویژه نامه دارم درباره سبک زندگی مجردی که ۸ صفحه است و باید تا ۲۴ بهمن کل مطالبش رو آماده کنم. بعد  سردبیر تاکید کرده که باید در این ویژه نامه خلاقیت داشته باشی. من نمی دونم منظورش از خلاقیت چیه؟

این پست رو یه فراخوان فرض کنید اگر آدم مجرد معروفی رو می شناسید زن یا مرد فرق نداره که زندگی مجردی داره لطفا با ذکر اینکه دسترسی به ایشان چطور ممکنه به من معرفی کنید تا برای مصاحبه بریم سراغش. و یا اگر موضوع خاصی به نظر تون میرسه به من بگید در موردش گزارش بنویسم.

از کمک تون ممنونم.

منو دریابید.

کار خوب

سرانجام  بعد از مدتها تونستم روز پنج شنبه ای که گذشت یه کار خوب بکنم.یه کاری که مدتها در فکرش بودم.

این کار خوب ، که برای خودم نبود حالم رو خیلی خوب کرد. واقعا اگه آدم کارهایی بکنه که به نفع دیگران باشه چقدر حالش خوب میشه. بعد تازه فهمیدم اونهایی که تو کار خیر هستند و مدام دارند برای این و اون کار می کنند چرا مدام به حجم کار هاشون اضافه می کنند .

چون حالشون خوب میشه.

من الان دنبال یه پیرزن و یا پیرمرد تنها و اگه زوج پیر هم باشند اشکالی نداره می گردم که برم کارهاشون رو بکنم. یعنی برم خونه شون رو تمیز کنم و براشون غذا بپزم و بذارم تو یخچالشون تا خودشون کم کم گرم کنند بخورند و براشون خرید کنم .اگه کسی رو می شناسید به من معرفی کنید.

من هر وقت که بتونم کارهای ریزه میزه و اینجوری انجام می دادم اما اینبار حالم خیلی خوب شد. حس خوبی بهم دست داد.

الان خیلی خوبم.

روزمرگی های من

اتفاقا خودم هم متوجه  هستم که خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم و زنده بودن یک وبلاگ به اینه که حداقل هفته ای یکبار آپدیت بشه.اما من خیلی وقته که چیزی ننوشتم. همه این ننوشتن ها هم به این دلیله که من به شدت احساس می کنم دچار روزمرگی زندگی شدم. و هرچه بیشتر تلاش می کنم از این روزمرگی خودمو بکشم بیرون کمتر موفق میشم.

به دلیل همین احساس گفتم خوب بیام اینجا چی بنویسم. از روزمرگی هام بنویسم .اینها که نشد حرف.

خودم هم نمی دونم چی می خوام تا از این احساس خارج بشم.دلم یه تنوع می خواد. حالا تو هر چیز. زندگی به شدت برام تکراری و خسته کننده شده. همه چیز تکراریه.

چند روز پیش به حدی از انزجار رسیده بودم که به دوستم می گفتم آمادگی دارم تمام وسایل زندگیمو بکشم وسط خیابون و یه کبریت هم بکشم زیرش. بس که دوسشون ندارم و برام تکراری شدن.

بعد یه دوست دیگم گفت خوب یه چیزهایی رو تو زندگیت عوض کن. مثلا اگه روتختیت آبیه حالا یه رنگ قرمز بنداز و یا اگه قرمزه حالا زرد بنداز. روبان پرده ها رو عوض کن. رومیزی ها رو عوض کن. همه این کار ها حالتو خوب می کنه. اما فکر کنم حال من خرابتر از این حرفاست که با این چیز ها خوب بشه.

من دچار تکرار روزها شدم.

من دچار بحران آغاز میانسالی شدم.

من.....

ولش کن. خودت خوبی؟

کیمیاگر

چند سال قبل شاید ۱۰ سال این کتاب کیمیاگر رو خوندم .خیلی در من ایجاد انگیزه کرد که برم دنبال رویای شخصی ام. بعد فکر کنم به دنبال خوندن این کتاب بود که سر از تهران در آوردم و ادامه تحصیل دادم.

حالا دوباره دارم می خونمش.خدا به خیر کنه اینبار معلوم نیست از کجا سر در بیارم.

البته خیلی فکر کردم.به رویای شخصی ام. رویای شخصی من چیه؟ خیلی وقته  بهش فکر نکردم. از بس دچار زندگی میشیم که از زمان هم جلو می زنیم.

کتاب رو چند روز پیش از انقلاب خریدمش. خیلی کتاب خوبیه.اگر قدیم ها خوندینش حالا که بزرگتر شدین و کلا بصیرتتون نسبت به همه چیز زیاد شده با یه بار دیگه بخونیدش. به نظرم بازم احساس خوبی پیدا می کنید که می خونیدش.

باید بیشتر فکر کنم. به رویای شخصی ام.

 

کار خیر

دیروز رفتم با یه مرد بزرگ مصاحبه گرفتم.

اسم این آقا ، قاسمی بختیاری بود.

از این جهت میگم بزرگ که دل گنده ای داشت. خیلی از ما که خیلی هم ادعا می کنیم که آدمهای بزرگی هستیم اما  وقتی به یک آدم درمانده می رسیم حتی اگر دستمون هم برسه حاضر نیستیم یک کمک کوچیک به این آدم بکنیم و خلاصه به اظهار تاسف و چند بار نچ نچ گفتن بسنده می کنیم و بعد چشممون رو می بندیم و راهمون رو می کشیم و میریم و اصلا حاضر نیستیم ذره ای سر کیسه رو شل کنیم.

من البته این رو هم بگم که معتقد نیستم که کسی که زحمت کشیده و موقعیتی برای خودش بهم زده همینجوری بریز و به پاش کنه اما می گم اگه حتی به اندازه کمک هزینه کوچیک برای یک خانواده در ماه در نظر بگیره به هیچ کجای قضیه بر نمی خوره . ما همیشه میگم اول خدا به ما بده بعد ما به دیگران کمک می کنیم در حالیکه خدا خودش قول داده که ای بنده تو هر چقدر که دست بنده من رو بگیری من دو برابرش هواتو دارم و واقعا چه کسی بهتر از خداوند که بخواد هوای آدم رو داشته باشه.

من امتحان کردم. و قسم می خورم که واقعا خدا به وعده اش عمل می کنه و در جا جوابتو میده و اصلا نمی گذاره  مدتی از قضیه بگذره بعد جواب بده تا ما فراموش نکنیم این لطف نتیجه چی بود.

به هر حال این آقای قاسمی یازده ساله که یک مجتمع ۱۰ واحدی رو نذر زوج های جوانی کرده که تازه می خوان زندگی شون رو شروع کنند و می آن و تو لابی همون مجتمع جشن زندگیشون رو می گیرند و زندگیشون رو شروع می کنند. بعد از یکسال باید برند و توی این مدت حداقل پول یک رهن خونه رو برای خودشون پس انداز کنند. حداقل اجاره این ۱۰ واحد در ماه ۱۰ میلیون میشه که این آقا داره در هر ماه از ۱۰ میلیون درآمدش می گذره و خودش می گفت از روزی که این کاررو شروع کردم چند برابرش رو خدا به من برگردوند. من با خدا معامله کردم.

همچنین این آقا یه خیریه داره که هر هفته روزهای یکشنبه خانواده هایی که خودش شناسایی کرده میرن خیریه و خواروبارشون رو تحویل می گیرند.

به هر حال هر چند که میگن کسی که کار خیر می کنه نباید تبلغ کنه .افرادیی رو که این آقا بهشون کمک می کنه رو هیچکسی نمی شناسه اما من این ماجرا رو گفتم تا بلکه هر کدوم از ما اگه دستمون میرسه حداقل یه نفر رو که می شناسیم حمایتش کنیم .

خداحافظ پاییز ،سلام زمستان

امروز آخرین روز پاییز است و از امشب ننه سرما با کوله باری پر از خوبی و برکت به در خانه تک تک ما می آید تا برای ما قصه زمستان را تعریف کند. زمستانی که لازمه طبیعت است و چه خوشبختیم ما که در سرزمینی زندگی می کنیم که چهار فصل زیبای خداوند را می بینیم.

ایرانیان از دیر باز در واع با پاییز در آخرین روزش به صبح فردا که نخستین روز زمستان است سلام می گفتند و در این شب که می گویند بلندترین شب سال است به خانه های یکدیگر می رفتند و تا سحرگاه صبح روز بعد در کنار یکدیگر بودند و حرف می زدند و قصه گویی می کردند و فال می گرفتند.

 *یلدا از کجا آمد؟

واژه «یلدا» به معنای «زایش زادروز» و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال دی (دی در دین زرتشتی به معنی دادار و آفریننده) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود.

یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است. مردم روزگاران دور و گذشته، که کشاورزی، بنیان زندگی آنان را تشکیل می‌داد و در طول سال با سپری شدن فصل‌ها و تضادهای طبیعی خوی داشتند، بر اثر تجربه و گذشت زمان توانستند کارها و فعالیت‌های خود را با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت و حرکت و قرار ستارگان تنظیم کنند.

آنان ملاحظه می‌کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می‌شود و در نتیجه در آن روزها، از روشنی و نور خورشید بیشتر می‌توانستند استفاده کنند. این اعتقاد پدید آمد که نور و روشنایی و تابش خورشید نماد نیک و موافق بوده و با تاریکی و ظلمت شب در نبرد و کشمکش‌اند.

 یلدا مبارک

عکاسی

تمام هفته قبل رو مثل عقاب که دنبال شکار می گرده تو خیابون دنبال سوژه برای عکاسی بودم.

اونوقت چون من سالهاست که اجتماعی نویس هستم اصلا زیبایی های طبیعت رو نمی بینم بلکه همش دنبال مسایل اجتماعی  هستم و تقریبا تمام عکس هایی که گرفتم موضوع اجتماعی دارند و به قول استادمون مستند اجتماعی هستند. عکس گدا و کودک کار و این حرفا هم نیست. من از آدمها و اشیاء عکس گرفتم.

روز  پنج شنبه هم رفتم دریاچه چیتگر تا از این پرنده های مهاجر عکس بگیرم و اونقدر سرد بود که اصلا         نمی تونستم تمرکز کنم که چه غلطی می خوام بکنم.

خلاصه اونجا هزار تا شات زدم تا اینکه  چند تا عکس خوب ازش در اومد. بعد فهمیدم که توی حرفه عکاسی چقدر تجربه مهمه .اینکه کجا بایستی که بهترین  ترکیب بندی رو داشته باشی.اینکه تو این هوای سرد و بارونی باید لباس گرم بپوشی که مثل من نلرزی و دستت نلرزه. اینکه توی اون نور و با اون همه پرنده که مدام در حال پرواز بودند چه دیافراگم و چه سرعتی داشته باشی.

خلاصه اینکه من  هر بار که عکس می گرفتم  یه دفعه متوجه میشدم که مثلا ای بابا  دیافراگم رو تنظیم نکردم و عکس کم نور و یا خیلی پر نور می شد. و یا اینکه همه اینها رو یک استاپ یک استاپ باید بالا پایین کنی ولی من عین چی یه دفعه چهار پنج استاپ اینها رو عوض می کردم .

اصلن یه وضعی بود....

هیچی دیگه اینها همه رو گفتم که به اینجا برسم که هنر خیلی خیلی چیز خوبیه.چون وقتی سرگرم کار هنری هستی اصلا به هیچ چیز فکر نمی کنی و یه دفعه می بینی چندین ساعت گذشته و تو مشغولی.

از این بابت از خودم راضیم.

اما از اونجایی که همیشه یه اما این وسط مسطا باید باشه من از این بابت از خودم راضی نیستم که چرا من این همه دیر به فکر عکاسی آموختن افتادم .در حالی که بهترین اساتید عکاسی همکارانم بودند و من می تونستم در کنار انها کلی کار یاد بگیرم. ولی نمی دونم چرا اینقدر دیر.

 

داستان نویسی به نام من....

دغدغه نوشتن سالهاست که با منه.

 از اون سالهایی که تصمیم گرفتم داستان زندگی ام رو از روزی که پدرم مرد بنویسم. قصه داستان هم از فضای منزل یکی از عمو هام شروع می شد که  شش ماه بعد از فوت پدرم همسر عمو و هشت ماه بعد هم خود  عمو هم فوت کردند و دو دختر ۱۳ و ۱۰ ساله و یک پسر سه ساله رو تنها گذاشتند. بعد عمه ام که اون زمان تنها زندگی می کرد رفت پیش این بچه ها تا تنها نباشند اما اونها چند سال بعد که بزرگتر شدند خیلی بی رحمانه با عمه من که زن تنهایی بود برخورد کردند.

 عمه ام خیلی زن تنهایی بود. بزرگتر ها می گفتند وقتی خیلی جوان بوده همسر پسر عمو ی خودش میشه و یه بچه می آره  اما به علت غفلت و یا نمی دونم هر چی بچه می افته توی آب و خفه میشه .بعد اون هم شوهر عمه ام اونو مقصر می دونه و طلاقش میده.البته نه اینقدر لطیف که من گفتم با کلی دعوا و بگیر و ببند و اینا. به هر حال بعد از اون دیگه عمه ام ازدواج نکرد . و به بچه های عمو رسیدگی می کرد. تا اینکه یه ماه رمضان توی جلسه قران و تو مسجد  یه دفعه یه وری افته. بعد که بلندش می کنند می ببندد سکته کرده.به همین راحتی. به نظر من خیلی خوب مرد چون اگه یه جورهایی می خواست مریض بشه هیچکسی رو نداشت که ازش مراقبت کنه و تازه نه بیمه ای نه حقوقی هیچی هیچی نداشت. مخارج زندگیشون با کار کردن توی منزل این و اون در می آورد. برای مردم نون می پخت.

به هر حال اینها رو گفتم که به اینجا برسم که قرار بود من داستان این زندگی رو بنویسم .یه مقدارش رو هم نوشته بودم اما  هر چه جلوتر می رفتم اونقدر شخصیت های مختلف وارد داستان می شدند که نمی دونستم با هاشون چیکار کنم . البته اون زمان به اندازه الان تجربه نوشتن نداشتم و اون داستان رو نیمه کاره رها کردم و بعد ها همون دست نوشته ها رو هم ریختم دور.

بعد از این جریانات روزنامه نگار شدم و به شدت غرق در هیجانات حرفه ام . همون سالها بود که هادی مریض شد و با این بیماری و بعد از اون فوتش ، چنان  ضربه ای به روح و روان من خورد که هنوز جای زخم هاش رو  روی قلبم حس می کنم. خیلی درد داره.

یکسال بعد از این جریان من اومدم تهران برای ادامه تحصیل و مدتی هم طول کشید تا با محیط جدید و شرایط زندگی توی این شهر ادابته شدم. به هر حال اون زمان که داشتم به آرامش می رسیدم و البته به قول بعضی ها خوشی زده بود زیر دلم تصمیم گرفتم ازدواج کنم. ماجرای ازدواج و گرفتاری های اون رو هم که اغلب دوستان وبلاگم می دونند. همه اش توی ارشیو هست.

بعد خودم بیمار شدم. بیماری سنگین و سهمگین که البته پیروز اون میدون هم  من بودم و پشتش رو به خاک مالیدم و شکر خدا دیگه خبری ازش نیست.

حالا هم که هم هنوز روزنامه نگارم و هم وبلاگ نویس و اخیرا عکاسی هم به این ماجرا ها اضافه شده. با این احوال با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بریم کلاس داستان نویسی تا بالاخره بتونیم این نوشته های پراکنده رو به یک سرانجامی برسونیم. دیگه روزنامه نگار بودن حس نوشتن منو اشباع نمی کنه. باید یه کار دیگه بکنم.

 

آغاز دوباره

دیروز رفتم که دوباره ورزشم رو شروع کنم.یه مطلب خونده بودم درباره اینکه به خودتون بها بدید و از این حرفا ، بعد جو گیر شدم و گفتم از امروز دیگه یه وقتی رو می گذارم برای ورزش خودم. بعد رفتم به همون سالنی که قبلا میرفتم پیلاتس .قبلنا یکشنبه ها و سه شنبه بود کلاسش . دیروز که رفتم و پرسیدم دیدم  ای بابا هنوز همون روزاست. و منم که یکشنبه ها می رم کلاس عکاسی بنابراین نمی تونستم یکشنبه ها برم.بعد گفتم میشه که من سه شنبه ها بیام پیلاتس و پنج شنبه ها بیام یک کلاس دیگه. گفتند نخیر نمیشه.وقتی پیلاتس ثبت نام می کنی باید همون رو بیای و گرنه  اون جلسه ای رو که نمی آی سوخت میشه.

هیچی دیگه خلاصه من سرافکنده از سالن خارج شدم .

ولی توی راه فکر کردم حالا که پیلاتس نشد خوب میرم آمادگی جسمانی. من که کم نمی آرم.

به هر حال من تصمیم گرفتم ورزش کنم.

اما اعتراف می کنم من یه آدم نصف و نیمه هستم ینی امروز که تصمیم می گیرم ورزش کنم شروع می کنم و تا یه زمانی هم میرم جلو اما یه دفعه  با یک دلیل خیلی غیر منطقی ولش می کنم.

بیشتر از همه دنبال  کلاس یوگا هستم که به من نزدیک باشه چون خیلی دلم می خواد مدیتیشن رو بیاموزم.

نمایشگاه نقاشی

من سالها پیش از طریق یه وبلاگ دیگه با یه مردی آشنا شدم که به قول مریم دوستم اگه من سه ایکس لارجم اون اسمال بود.از هر لحاظ که فکر کنید. اما همین آدم که خواستار یه عشق زورکی بود چنان ضربه ای به زندگی من زد که بعد از ۱۰ سال هنوز ترکش هاش اذیتم می کنه.

بگذریم

به همین دلیل خاطره بد هیچ ذهنیت مثبتی از قرار های وبلاگی نداشتم .اینجا رو هم به صورت کاملا ناشناخته باز کردم و حتی تا مدتها اسم کوچیکم روهم نمی گذاشتم. تا اینکه با دوست خوبم مریم آشنا شدم من  سالهاست که ایشون رو از طریق نوشته های وبلاگشون می شناختم و ایشون هم متقابلا از دوستان اولیه وبلاگ من هستند. و ما قراری با هم گذاشتیم وهمدیگه رو دیدیم که من خیلی خرسند شدم از این آشنایی. روز چهارشنبه هم به دعوت ایشون رفتیم نمایشگاه نقاشی که سه تا از آثار شون توی اون نمایشگاه بود و چند نفر از دوستان وبلاگ نویس دیگه هم به جمع ما اضافه شدند. اما جمعی که اونجا حاضر بودند همه آدمهای متشخص و فرهیخته ای بودند که همشون قلم های بسیار خوبی هم دارند و من شخصا از خوندن مطالبشون هم لذت می برم و هم کلی ازشون چیز یاد می گیرم.

به هر حال به خودم واجب دونستم که اینجا از مریم دوست عزیزم به خاطر اینکه چند نفر رو با هم آشنا کرد تشکر کنم و به بقیه دوستان هم بگم از آشنایی با شما هم خیلی خوشحال شدم.

حس پیری

داشتم چند پست قبلی ام رو می خوندم که در اون توصیه کردم  که شاد باشید . بعد دیدم چطور یه آدم می تونه از اون حس تنها ظرف مدت کوتاهی به این حس برسه.

این روزها چیزی خوشحالم نمی کنه. ینی کمتر می خندم.و ذهنم مدام مشغول چیز های بیخوده در حالیکه توی اون پست نوشتم خودم رو به خاطر چیز های کوچیک ناراحت نمی کنم.البته اون روز ها پیلاتس می رفتم اما بعد از عمل جراحی که اخیرا داشتم اونقدر جای بخیه هام درد می کنه که بعیده بتونم پیلاتس کار کنم.

اصلا بعد از این جراحی همه سیستم بدنم بهم ریخت.انگار ۱۰ سال شکسته شدم. نمی دونم چرا یه دفعه این همه بدنم ضعیف شد و به همین دلیل هم روحم زخمیه.چرا؟

ینی خوب میشم دوباره؟

احساس می کنم پیر شدم.

سفر اندوهبار من

یک هفته مشهد بودم.

دیروز برگشتم.

وقتی رفتم مهدی از بیمارستان مرخص شده بود. ظهر اومد دیدن من خونه خواهرم. (من به این دلیل رفته بودم خونه خواهرم که مامانم بچه خواهرم رو نگه میداره تا اون بره سرکار) رنگش زرد زرد بود. تازه مامانم می گفت الان خوب شده و سونوگرافی و عکس از گوارشش توی بیمارستان چیزی نشون نداده.جواب مغز استخوانش هم حاضر نبود .فقط دکتر  توی بیمارستان گفته بود تو بدنت اصلا آهن نداره.

البته برادر من خیلی هم بد غذا است و اصلا مواظب خودش نیست.خلاصه مامانم افتاد به خریدن این چیز و اون چیز که آهن داره و منم اونقدر فک زدم که هفته ای دوبار جیگر بخور گوشت قرمز هر روز بخور و میوه و چهار مغز و خلاصه از این حرفا. قرص آهن رو هم از همون شب شروع کرد به خوردن. که البته بعد از چند روز رنگ و روش بهتر شد.

اما شوهره هم توی این مدت اونقدر به من گیر داد و اس ام اس های وحشتناک به من داد که نگو. از خونه تا حرم یه مسیر طولانیه و من روز دوم که رفتم حرم توی راه همش گریه کردم.اشکام رو با شالم  خشک می کردم .برای حرم نباید با خودت کیف و وسایل ببری و من فقط پول برداشته بودم و یه چادر. خلاصه رسیدم حرم کلی سبک شده بودم چون گریه هامو تو راه کرده بودم و مسافرها همه با تعجب به من نگاه می کردند. و ضمنا تند و تند هم اس ام اس می زدم.

دست آخر بهش اس ام اس زدم تو مثل سم هستی پای هر درختی بریزنت اون درخت رو خشک می کنی.اول پدر و مادرت و حالا مثل اینکه نوبت منه.

دیگه خفه شد و اس ام اس نداد.

دلم خیلی گرفته بود.حتی الان هم که دارم می نویسم به زحمت خودمو کنترل می کنم اشکام نریزه. به هر طرف زندگیم که نگاه می کردم یه غصه ای توش بود. زندگی خودم با یه شوهری که انگار موج انفجار گرفته اش و هر از گاهی حالش بد میشه و من شدم سیبل براش.

به زندگی برادرم که همه جوره همه چیزش گره خورده به خاطر ندانم کاری های خودش و البته همسر تازه به دوران رسیده اش و خواسته های وحشتناکش.

به  مادرم که قلبش ناراحته و اونجوری به خاطر زندگی همه ما غصه می خوره . زندگی خواهر هام هم هرکدوم یه جور دیگه مزخرفه.

هر کاری می کردم که ناراحت نباشم نمی شد. تو لاک خودم بودم و همش الکی سرگرم می کردم خودم رو تا مامانم بهم گیر نده. اما شب آخر دیگه صداش در اومد که تو چرا اینقدر تو فکر هستی و حرف نمی زنی.

هنوزم البته حالم بده.هنوزم مغزم درگیره.هنوزم به هر چی فکر می کنم گریه ام می گیره.

دیروز که توی فرودگاه مهر آباد هواپیما نشست از اینکه فکر کردم دارم میرم خونه حالم بد شد.چقدر متنفر بودم از خونه ای که خودم همه چیزش رو فراهم کرده بودم.با اشتیاق و عشق.اما حالا از همه چیزش بدم می آد.حتی دیگه به گلدونها هم آب نمی دم. حوصله ندارم.خودم دارم خشک میشم بذار اونها هم خشک بشن.

دلم می خواد از زندگی شوهرم برم بیرون.

حالم از خودم بهم می خوره با این همه تردید که دارم. امروز صبح دیگه به خودم گفتم یا برای همیشه این قضیه رو تمومش کن یا با این مرد که ازش متنفری زندگی کن و اینقدر با خودت کلنجار نرو.

 

 

من....

دوشنبه دارم میرم مشهد.

اصلا قرار نبود تاسوعا و عاشورا مشهد باشم اما مجبورم برم.

روز چهارشنبه زنگ زدم مشهد .بعد گوشی رو شوهر خواهرم برداشت. من پرسیدم مامان کو؟گفت رفته بیمه گفتم بیمه واسه چی ؟گفت رفته دفترچه مهدی رو درست کنه چون اگر دفترچه اش نباشه ترخیص نمی شه.

منم که از چیزی خبر نداشتم گفتم ترخیص؟یعنی چی؟مگه مهدی بستری بوده؟ گفت مگه شما نمی دونستید؟گفتم نه؟چی شده؟ گفت چیزی نیست کم خونی اش خیلی زیاد بود بستری شده تا بهش خون تزریق کنند.

حالا هی من سوال می کنم هی اون دری وری جواب میده.لال شده بودم .باور کن لکنت گرفته بودم و اصلا نمی دونستم چی باید بگم. خوشبختانه همون لحظه مامانم رسید و گوشی رو گرفت و کل ماجرا رو توضیح داد. منم همونروز بلیت گرفتم برای دوشنبه صبح که برم مشهد. از روز چهارشنبه تا حالا عصبی هستم.نگران آزمایش تست مغز استخوانشم.دوشنبه حاضر میشه.

تمام دانشم رو به کار می گیرم که بد بین نباشم و به افکار منفی دستور توقف میدم.اما فایده ای نداره.

حالم بده خیلی زیاد.

دلم یه چند ساعت گریه طولانی می خواد.

خدا به مامانم رحم کن.

پاییز دوست داشتنی

یه دوست ازم خواسته بنویسم چرا پاییز رو دوست دارم.

واقعیت اینه که من همه فصل ها رو دوست دارم . البته تابستون رو کمتر چون تابستون تهران مساوی است با دوکیلومتر مانده به خورشید. اما به هر حال شروعش خیلی خوشگله و اگر تابستون به یه منطقه خوش آب و هوا بری طوری که مجبور باشی شب پنجره رو ببندی وبخوابی خیلی کیف داره.

اما به نظر من هر فصلی زیبایی خودش رو داره.

 من عاشق برگ های کوچولوی درختها در آغاز بهارم.درست مثل یه نوزاد تازه متولد شده نرم و نازک و ظریف و تمیزند. من عاشق شکوفه ای درختام.از بس که خوشبو هستند.ضمنا اون سردی هوا رو که با شکوفه ها تناقض داره رو هم خیلی دوست دارم .یه جورایی بلاتکلیفی اما لذت بخشه. نمی دونم تا حالا شکوفه درخت کوجه سبز رو دیدید.گوجه سبز واقعی نه آلوچه. ما قدیم ها یه درخت گوجه سبز توی حیاطمون داشتیم که وقتی شکوفه ها تبدیل به میوه می شدند گوجه سبز ها کوچولو هنوز رو کله شون یه ذره از شکوفه باقی مونده بود. خیلی جالب بود.عین کله یه بچه کوچولو که روش کلاهی از گل گذاشته باشی.دقت کنید. خیلی خوشگله.

من پاییز رو دوست دارم چون سلطان فصل هاست به نظرم.ینی خدا خود واقعی شو تو پاییز نشون میده.اونوقت به نظر من اگه کسی پاییز رو ببینه و باز هم به وجود خدا شک کنه خیلی تعطیله. واسه اینکه به یه درخت نگاه می کنی می بینی رنگ زرد و نارنجی و قرمز و سبز و در یک زمان با هم داره. بارون هایی پاییزی هم که من کشته مرده شم اما حیف که زیاد بارون نمی آد.اون بوی خاک تابستون که داره شسته میشه و اون سوز ملایمی که صورتت رو قلقلک میده.وای عاشقشم.

من زمستون رو به خاطر برف دوست دارم. اون صبح هایی که از خواب بیدار شم و ببینم داره برف می باره میمیرم براش. ینی توی زندگی لحظه ای زبیا تر از لحظه بارش برف وجود داره؟ سکوت خیابونها تو روزهای برفی رو دوست دارم و مهمتر از همه صدای برف وقتی که داری روش راه میری.چه موسیقی دل انگیزیه.

من عاشق زمستونهای جاده چالوسم.وقتی در محاصره برفی. عاشق درست کردن گوله برفی و پرت کردن به سمت دوستام هستم.به خدا دروغ نمی گم اما تو برف پرت کردن همیشه پیروز بودم.

من عاشق همه فصلهام.

یه عالمه نوستالوژی با برف دارم که شاید یه روز نوشتم.

مشاور به من چی گفت.

ترافیک وحشتناک سر شب رو پشت سر گذاشتم بالاخره با ۱۰ دقیقه تاخیر به مطب مشاور رسیدم. با اینکه قبلا به منشی تاکید کرده بودم من مشکلات روحی روانی دارم و نه خانوادگی و لی وقتی روی صندلی روبه روی مشاور نشستم دیدم داره درباره مشکلات خانوادگی سوال می کنه. البته من همون اول بهش گفتم من خودم اهل مطالعه و کتاب و این حرفام و الان که اینجا نشسته ام دوست دارم از شما حرفی بشنوم که خودم بلد نباشم.

خلاصه هی سوال وهی سوال و برگشتن به گذشته.انگار می خواست علت این حالت های روحی منو در گذشته ام پیدا کنه .خوب البته حق هم داشت چون وقتی آدمها بیمار روحی میشن این بیماری یکشبه نمی آد سراغشون که.بلکه از مدتها قبل برخی مسایلی که شاید ما اصلا فکرش رو هم نمی کنیم که چقدر ممکن روح و روان مارو به اضمحلال ببره،سبب ایجاد حالتهای نا مناسب روحی روانی در آینده میشه.

خلاصه من هم که با ترفند مشاور ها آشنا بودم و می دونستم فقط از تو حرف می کشند خیلی خلاصه درمورد حالت های روحی روانی خودم گفتم و نشستم ببینم چی میگه.

بعد اون یه جمله می گفت و دوباره یه سوال و من مجبور می شدم دوباره حرف بزنم.

توی این کشمکش اون برنده شد.

دست آخر به من گفت مریم کیه؟

منو میگی مثل یه آدمی که برای اولین بار با خودش مواجه شده باشه.سکوت کردم.چون تعجب کرده بودم از اینکه اصلا نمی تونم هیچ تعریفی از خودم داشته باشم.

واقعا من کی بودم؟

گفتم خوب از چه نظر شما می پرسید من کی ام؟

گفت اگه بخوای به من بگی تو کی هستی چی میگی؟

دوباره سکوت.

برق رو تو چشمای مشاورم می دیدم.پیروز شده بود سوالی پرسیده بود که من اصلا فکرشو نکرده بودم و ضمن اینکه واقعا هم نمی دونستم چی بگم.

من کی بودم؟ یه زن؟یه روزنامه نگار؟مشخصات فیزیکی ام چقدر اهمیت داشت؟ مشخصات روحی ام...؟

به هر حال واقعا میگم من تا حالا فکر نکرده بودم مریم کیه؟

بعد پرسید سه تا ویژگی مثبت خودتو بگو.

دوباره من کوپ کردم.

مثبت؟

من واقعا چه ویژگی مثبتی داشتم که قابل عرض باشه.

گفتم من اشپزیم خوبه.

خندید و گفت دیگه؟

رقصمم خوبه؟

دیگه؟

من داشتم مسخره بازی در می آوردم. و چون واقعا نمی دونستم چی باید بگم.

بعد گفت ویزگی های منفی ات رو بگو.

گفتم .من شلخته ام.

دیگه؟

زود رنج هم هستم.

بعد؟

خلاصه قرار شد درباره همه اینها فکر کنم و یه عالمه درموردش بنویسم و جلسه بعد برم  پیشش و درباره اش حرف بزنیم.

و در نهایت به من گفت تو دچار خستگی روانی شدی.کمکت می کنم که این پوسته خسته رو بشکنی و دوباره خودت بشی.

افسردگی بس 2

هیچی دیگه این همه نشستم گفتم حوصله ندارم و افسرده و این حرفام پروردگار طی هفته گذشته چنان درسی به من داد که بی حوصلگی رو فراموش کردم. معمولا پروردگار مثل یک پدر بسیار سختگیر همشه مواظب منه و اگه قرار باشه که من کاری کنم که نتیجه اون کار به ضرر من تموم بشه به سخت ترین شکل ممکن جلوم رو می گیره. و منو تنبیه می کنه.باور کن فکر می کردم داره منو با شلاق می زنه.

این افسردگی هم دیگه از اون حرفا بود که اگه افسارش رو نمی گرفتم و اگه خداوند اونجوری منو تنبیه نمی کرد معلوم نبود تا کجا ادامه پیدا می کرد و به چه نتیجه ای ختم می شد.

خلاصه هفته قبل به خاطر خوردن یک عدد بلال تقریبا دو روز تمام از دل درد و تهوع به خودم پیچیدم و گریه کردم.این دو روز رو بیمارستان بستری شده بودم و کم مونده بود دکترها منو ببرند اتاق عمل و شکمم رو باز کنند ببینند اون تو چه خبره که من اینقدر درد دارم.

اما بعد از اینکه یواش یواش درد ها کمتر شد منو مرخص کردند و من تازه متوجه شدم اگه رفته بودم اتاق عمل الان چقدر بد حال بودم.چون جراحی شکم خیلی سنگین و سخته.

به هر حال به توصیه دوستانم وقت روانشناس هم گرفتم.اما خودم هم بهترم. و دارم سعی می کنم خوبتر بشم.

هوای پاییز هم که دیگه داره خودشو نشون میده. آخ جون.

من کی ام؟

این روزها سخت بی حوصله هستم.

تو بگو به اندازه ذره ای انرژی برای حرکت به جلو در من وجود داره ،؟نداره.

کم آوردم به عبارتی.

دیگه هیچی خوشحالم نمی کنه و همه اون کارها و ترفند هایی که بلد بودم برای شاد کردن خودم هم دیگه تاثیری روی من نداره.

عین یه ادمی شدم که فقط داره راه میره و حرف میزنه گاهی.

همین.

خط بطلان کشیده شده برروی همه باورهای گذشته ام.

هیچ تصویری برای آینده ندارم. ینی فکر می کنم خوب چه  فایده؟تلاش ما بی نتیجه است .سرنوشت و تقدیر کار خودشو می کنه بدون اینکه من دخالت داشته باشم. در حالیکه قبلا من فکر می کردم آدم اونقدر تواناست که خودش می تونه مسیر سرنوشتتش رو ببره به سمتی که خودش می خواد. اما عملا برای من اینطوری نشد و من هر چه تلاش کردم که باور های اشتباه رایج را نداشته باشم و یه جور دیگه زندگی کنم دیدم نشد که نشد. و من هم مثل اونها باید تسلیم سرنوشتم بشم و بذارم ببینم خودش منو کجا می بره.

حالا منم شدم یه آدم معمولی معمولی.

و حتی خیلی عقب تر از زنهای معمولی.

همش تلوزیون می بینم. باور کن اگه برفک هم نشون بده باز من زل می زنم به تلوزیون.بی هدف.

خونه ام خیلی کثیفه و من اصلا حوصله تمیز کردنشو ندارم. یه زنبور بزرگ چند روزه مرده و افتاد کنار پرده ومن هر روز نگاش می کنم و نمی رم برش دارم.

کلاس عکاسی ثبت نام کردم اما نرفتم و پولم رو هم نرفتم بگیرم.

این پنج شنبه عروسی دختر داییم ئه .اما هنوز تصمیم نگرفتم برم یا نه. هنوز بلیت نگرفتم.

می خوام برم یه شلوار  بخرم حس تکون خوردن ندارم.

اینها  را برای مثال گفتم تا نشون بدم چقدر اوضاع خرابه و من نمی دونم باید چکار کنم؟

هر چی فکر می کنم که چی می تونه منو شاد کنه به نتیجه نمی رسم که نمی رسم.

دعا برای همه

من  یک تصمیمی گرفتم و اونو اینجا می نویسم تا یادم بمونه و هیچوقت فراموش نکنمش. از وقتی این تصمیم رو گرفتم خیلی آرامش دارم.

تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی که قرار گرفتم برای همه آدمها دعا کنم و از خداوند برای اونها خیر و برکت و شادی و سلامتی بخوام.حتی اگر اون آدمها در همون زمانها و یا یک مقطعی از زندگی به من بد کرده باشند. به جای اینکه ناله و نفرین کنم ، از خداوند بخواهم که راهشون رو روشن کنه و به آنها کمک کنه تا بتونند خوبی و بدی رو بشناسند.

چون  یک چیز رو باور کردم و دلیل این باور هم این بود که خودم تجربه اش کردم و نتیجه اش رو دیدم.من باور کردم که اگر در وجود هر انسانی کینه و نفرت جاری باشه ، نتیجه این نفرت دقیقا به خود اون شخص بر می گرده و کسی رو که ازش متنفری هیچ آسیبی نمی بینه.

اگر کسی وجودش پر از کینه و نفرت از برخی از آدمها باشه توی زندگی خودش گره های باز نشدنی بوجود می اد. مشکلاتی که حل نمیشه و روز به روز هم بیشتر میشه.گاهی اوقات وجودی که پر از نفرته به خودش آسیب می زنه و این که آدم یه دفعه مریض میشه و نمی دونه علتش چیه باید به جای اینکه در بیرون از وجود خودش دنبال علت باشه باید در درون خودش علت رو پیدا کنه.

زندگی مثل یک بومرنگ عمل می کنه و این بومرنگ اصلا خطا نمی کنه. اگر ما کسی رو نفرین کنیم دقیقا این نفرین به خودمون بر می گرده .اگر متنفر باشیم این کینه تبدیل به یک بیمار ی در جسم و روح خودمون میشه .اگر برای کسی بد بخواهیم این بدخواهی دقیقا برای خودمون اتفاق می افته .شک نکنید.چون من اینی رو که می نویسم رو لمس کردم.

برای همین حالت زندگی وقتی برای کسی از صمیم قلب خیر و برکت و شادی و سلامتی رو آرزو کنی این همه به شخص خودت بر می گرده و انگار تو برای خودت دعا کردی.

ما در آموزه های دینی هم داریم که دعا کردن دیگری موجب استجابت دعا برای اون فرد میشه.این دقیقا همین حالتیه که من میگم اگر من برای دوستم خیر و برکت بخوام و اونو دعا کنم در واقع این دعا هم برای اون و هم برای خودم محقق میشه .حالا این حالت رو سلسله وار بین آدمها تصور کنید.

بیایید همین الان همه اونهایی رو که دلمون رو شکستند و ناراحتمون کردند رو ببخشیم و براشون از خداوند طلب شادی و سلامتی و خیر و برکت کنیم .اونوقت حالمون خوب میشه.

امتحان کنید .نظره.

شاد باشید

واقعیت خودم هم دیگه دارم خجالت می کشم اینقدر ننوشتم .ماه رمضان تمام شد .....نه؟

اما باور کنید خیلی مواقع میشه که شبها فکر می کنم به مسایل مختلف اونم قبل از خواب که بدترین زمان برای فکر کردن به مسایل مختلف است.چون همین مسایل مختلف که اغلب آزار دهنده هم هستند سبب میشه که من نتونم خوب بخوابم و شب خوابهای پریشون ببینم .ولی دارم تمرین می کنم که قبل از خواب دیگه از این فکر ها نکنم.به هر حال فکر می کنم به مسایل مختلف و میگم فردا دیگه حتما در مورد این مساله می نویسم. اما نمی دونم چرا فردا که میشه نمی تونم عین همون مطلبی رو که دیشبش درباره اش فکر کرده بودم بنویسم.

بعد نشستم و طی یک تفکر طولانی مدت این مساله رو آسیب شناسی کردم ببینم بلاخره من چم شده که نمی تونم اینجا بنویسم.

به نتایجی هم رسیدیم.

اول اینکه  شغل من نوشتنه. یعنی من می نویسم و بابتش پول می گیرم.یعنی نوشتن حرفه منه. هر روز اونقدر مطلب می نویسم که فکر کنم حس نوشتم ارضا میشه.

دوم اینکه من مدتیه که دارم خاطرات شخصی زندگی ام رو از کودکی می نویسم به شکل یادداشت های پراکنده و اگر ذهنم به آرامش برسه میرم سراغ اونها.

سوم اینکه که شاید خیلی هم مهم باشه اینه که عنوان این وبلاگ درباره من و همه اون روزهایی ئه که دلتنگم و باور کنید من الان یه مدتیه که دلتنگ نیستم. ینی نه اینکه تبدیل به یک سیب زمینی شده باشم نه. بلکه دلتنگی هام رو مدیریت می کنم و دیگه برای مسایل بی ارزش خودم رو اذیت نمی کنم.

من به اون حد از جهانبینی رسیدم که بفهمم اگر غمگین باشم همه چیز در زندگی خراب میشه و راه این که زندگی رو به راه باشه اینه که من شاد زندگی کنم و شکر گذار خداوند بابت همه چیز باشم. و حالا سعی می کنم که دیگه مسایل کم اهمیت رو جدی نگیرم و سعی کنم که همیشه شاد باشم تا هر آنچه رو که دوست دارم به سمت خودم جذب کنم. سلامتی جسم و روح خودم و خانواده جدی ترین چیزی هست که من همیشه خواستارش هستم و راز سلامتی جسم و سپس روح در عشق است.در شادی است.

به هر حال اینها رو گفتم که بدونید دلایل اینکه این وبلاگ دیر به روز میشه اینه.

اما

اگر چه که من زیاد نمی نویسم ولی دوستانی توی این فضا دارم که خیلی دوسشون دارم و هر روز میرم و مطالبشون رو می خونم .

شاید توضیح این وبلاگ رو عوض کردم واونوقت تونستم خیلی چیز های دیگه رو هم اینجا بنویسم.

شاد باشید.

ماه رمضان

مادرم از خواب بیدار می شد و سماورش را روشن می کرد .بعد آرام آرام غذایی را از سر شب پخته و آماده کرده بود را سر سفره می گذاشت. خواهر بزرگترم بدون اینکه مادرم صدایش بزند بطور خودکار از خواب بیدار می شد گوشه ای می نشست و چرت می زد .مادرم چای را دم می کرد و تا دم بکشد من را صدا می زد. و مدام تکرار می کرد اگر می خواهی روزه بگیری بیدار شو. خوب البته من هم عشق روزه گرفتن داشتم با وجود اینکه دخترک لاغر و ضعیفی بودم اما بی چون و چرا بیدار می شدم.البته بیشتر از اینکه بدانم برای چه بیدار می شوم و روزه می گیرم بیشتر دلم می خواست از خواهرم کم نیاورم  چرا که فکر می کردم اگر او روزه می گیرد پس من هم باید بتوانم روزه بگیرم.از اینکه او روزه بگیرد و به او بیشتر توجه کنند لجم می گرفت.حسودی می کردم و می خواستم به من بیشتر از او توجه کنند چون من از او کوچکتر بودم و انتظار داشتم حواسشان بیشتر به من باشد. البته هیچوقت در تمام طول عمرم هیچوقت نشانه ای از حسادت در وجود خواهرم ندیدم با وجود اینکه همیشه می گویند بچه های بزرگتر به کوچکتر ها حسادت می کنند.این مهمترین دلیل روزه گرفتنم بود.

بگذریم

اما بیش از هر چیزی عاشق افطاری های مادرم بود.

لحظات آسمانی افطار و اینکه سر سفره می نشستیم و به اذان کشدار موذن گوش می سپردیم تا تمام شود و یک استکان چای بخوریم را دوست داشتم.هنوز هم دوست دارم.هنوز هم لحظه افطار که می شود به سالهای دوری پرتاپ می شوم. به کودکی ام .به روزه گرفتن های بی دلیل و از سر لجبازی. به لحظه ملکوتی اذان مغرب . اذان به نظرم خیلی کش می آمد .و حتی منتظر ماندن تا الله اکبر پایانی به نظرم هیچ منطقی نداشت. افطار که می خوردیم خورده و نخورده به کوچه می دویدیم چون دوستانمان دختران و پسران همسایه منتظر بودند تا به کوچه برویم و تا پاسی از شب بازی کنیم .هر شب یک بازی .زوووو - وسطی- هفت سنگ- دزد و پلیس- الک دولک- مسابقه دوچرخه سواری خلاصه اصلا خبری از خستگی نبود .مادرم به زحمت ما را به خانه می کشاند و دوباره خوابیدن و نیمه های شب به زور بیدار شدن برای سحری....

حالا سالها از ان سحری های خواب آلوده و افطاری های هول هولکی می گذرد. هر کداممان در گوشه های دنج خانه  هایمان تنهایی رمضان را آغاز می کنیم.

من که دیگر روزه نمی گیرم.

خواهرم هم امسال بچه  شیر خواره دارد و روزه نمی گیرد و گرنه او طرفدار سفت و سخت رمضان است.

برادرم هم روزه نمی گیرد

 مادرم اما همچنان استوار مصمم است که روزه هایش را بگیرد هرچند که من مدام غرغر می کنم که روزه نگیر.

دعا می کنم خداوند تمام مادران این سرزمین و نیز مادر من را در پناه خودش سلامت نگه دارد و کمک کند تا بتوانند بدون هیچ مشکلی و در کمال صحت و تندرستی روزه بگیرند.

آمین

 

آقای دانشمند

با سلام حدود2 سال متوالی است که وبلاگ شمارا رصد می کنم. در این دوران با تحلیل نوشته های شما و روزمرگی های که گریبان گیر زندگی شما بود پایان نامه خودم را در رشته روانشناسی تنظیم کردم . روزهایی پیش می امد که میخواستم برای شما پیامی ارسال کنم اما واهمه از پایان نوشتن و ناتمام ماندن روند نگارش و ارزیابی پایان نامه این اجازه را به بنده نمی داد. درهرحال امروز مفتخرم که عرض کنم عنایت خداوند و همکاری ناخواسته شما باعث تولید این اثر گردید. خانم محترم با توجه به تراوشات ذهنی سرکار که رنگ و لعاب مکتوب به خود گرفته است شما دچار نوعی افسردگی نسبتا حاد گردیده اید چناچه در بعضی موارد غرق در افکار خود می شوید و با این حال که صدای اطراف را می شنوید اما دچار تاری چشم شده و به گذشته فکر میکنید و در ذهن خود راه حل درست اشتباهات یا اتفاقات گذشته را ارزیابی می کنید علائم این بیماری در شما نمود ظاهری پیدا کرده است.

                                 *********************************

من:

متن فوق رو یکی از خواننده های وبلاگ برام گذاشته.واقعا نمی دونم چی بگم. فقط یه سوال دارم واقعا چه کسی و از کدام دانشگاه مدرک  روانشناسی به شما داده؟

متاسفم برای شما.

*بعدا نوشت.

بعدا یه مطلب درباره روزمرگی زندگی خواهم نوشت.این مشکل برای همه هست به نظر دوست دانشمندمون احتمالا همه ...بله.

من خوبم

این روزها حالم خیلی خوبه . میدونم که زین پس حالم خیلی بهتر هم خواهد شد. چونکه بزرگترین تغییری که ممکنه در زندگی هر انسانی رخ بده در زندگی من رخ داد و اون تغییر خودم بود. تغییر نگاهم به مسایل زندگی .با این تغییر نگاه و تمرکز کردن بروی چیز هایی که دوست دارم حتی وقتی دچار تفکرات اذیت کننده میشم هم باز می تونم کنترل ذهنم رو به دستم بگیرم و دوباره حالم خوب میشه. روی چیز هایی که دوست دارم تمرکز می کنم. به  شهر ها و کشور هایی که دوست دارم سفر کنم فکر می کنم.به اهنگ هایی که دوست دارم بشنوم. به غذایی که دوست دارم بخورم.به اون مبل های خوشگلی که دوست دارم تو خونه داشته باشم. خلاصه وقتی افکار نا خوشایند میاد سراغم روی چیز هایی که دوست دارم متمرکز میشم اونوقت این افکار خودشون میرن کنار و من حالم خوب میشه.

این روزها مدام می خندم. به هر چیزی خنده ام می گیره.

من خوبم.

کاش همه خوب باشند.

زن ایرانی

یک گزارش قتل توی روزنامه خوندم که خیلی اعصابم رو بهم ریخت. چون مدلش رو بارها و بارها خونده بودم. یک دختر خانم با یک مرد آشنا میشن و بعد از مدتی تصمیم می گیرند با هم ازدواج کنند دختره بعد از یکسال آشنایی متوجه میشه که آقا همسر و فرزند دوقلو دارند. بعد اینکه ماجرا رو متوجه میشه ، بینشون اختلاف می افته و چون دختره تهدید کرده که می روم و همه چیز رو به همسرت می گم ، جناب آقا دختر خانم رو با چاقو می کشه و بعد جسدش رو آتیش می زنه. چند روز بعد هم دستگیر میشه.

عکس دختره رو دیدم ۳۰ ساله و خوشگل بود. نمی دونم چرا یک دختر به این زیبایی و تحصیلکرده و شاغل باید به دام یک مرد بیفته که قاتل بالفطره بوده.

واقعا زنهای ایرانی کی می خوان پی به ارزش وجودی خودشون ببرند و اینطوری و به قیمت جونشون اسیر یک آدم نشن؟ مگه یک رابطه چقدر ارزش داره که یک نفر جونش رو بذاره سر این رابطه؟این دختره وقتی فهمید طرفش شارلاتانه و دروغ گفته به جای اینکه آقا رو تهدید کنه که ال می کنم و بل می کنم باید برای همیشه این مرد رو مثل یک آشغال از زندگیش می انداخت بیرون ، چون حتی اگر کشته نمی شد و به همسر مرد هم می گفت شوهرت با من دوست بوده و قول ازدواج داده باز هم چیزی عوض نمی شد.واقعیت این بود که این دختر فریب خورده بود و باید با دور شدن از این مرد حیثیت خودش رو حفظ می کرد نه اینکه تهدید کنه که  روح و روان یک زن دیگه رو با این واقعیت خراب کنه.

اصلا چرا باید برای یک دختر یک رابطه تا این حد اهمیت داشته باشه؟ تا حدی که به خاطرش کشته بشی؟ به جای اینکه خودت رو پیدا کنی و بعد از یک مدتی وارد یک رابطه معقولانه تر بشی می افتی سر لج و لجبازی و بعد با این مرد دروغگو دعوا می کنی؟

مساله اینجاست که تا به حال موارد زیادی توی روزنامه خوندم که یک دختر جوان و خوشگل و تحصیلکرده گول یک مرد رو می خوره که دوزار نمی ارزه. و طفلکی ها گاهی کشته هم میشن.

زن ایرانی به جای اینکه اعتماد به نفس از دست رفته اش رو در یک رابطه به دست بیاره و اونو حفظ کنه بیشتر اونو از دست میده.در حالیکه یادش میره چقدر ارزش داره و چقدر می تونه محور باشه. باید بدونه که در یک رابطه زن محوره و این مرد هست که باید حول این محور بچرخه نه زن. در حالیکه برعکس خودشون رو دست کم می گیرند و زندگیشون و تباه می کنند.

ایکاش دختر های جوانی که مطلب منو می خونند یه ذره به این مساله فکر کنند که اتفاقا مردها به دنبال زنی هستند که اعتماد به نفس بالایی داره و خودش رو خیلی بهتر و زیبا تر و  از مرد می بینه و بعد از اینکه اون زن رو به دست آوردند تمام تلاششون رو می کنند که اعتماد به نفس زن رو بشکنند که اغلب هم موفق میشن و اینجا درست همونجایی هست که نباید بذارند مرد ها موفق بشن و با زیرکی تمام اعتماد به نفس مرد رو بگیرند.

تبریک

هر چند این وبلاگ سیاسی نیست اما گفتن

 

تبریک

 

الزامیست. این شادی بر همه ما خجسته باد.

افسردگی بس

یک مطلب امروز خوندم که خیلی برام جالب بود و دیدم عجب به زندگی من شبیه .

اما من تمام تلاشم رو برای ایجاد تغییر در زندگیم می کنم. برای اینکه از این یکنواختی کسل کننده بیرون بیام. مثلا برنامه برای سفر می ذارم . همسرم همراهم نیست و اصلا اجازه هم نمی ده که من مثلا با دوستانم و یا حتی خانواده خودم برم تا چه برسه به اینکه بخوام تنهایی برم. می خوام کلاس برم. مثلا عکاسی.

 می خوام برم مثلا کلاسهای یک موسسه شرکت کنم میگه نمی خواد بری برات استاد میگیرم بیاد خونه بهت آموزش بده میرم استاد خصوصی پیدا می کنم میگه از کجا معلوم این همه چیز رو به تو یاد بده.ووو

 اینها فقط مثاله و برای هر کاری که من بخوام برای روحیه خودم انجام بدم یه بهونه ایی میاره. و اگر من خلاف اون عمل کنم واویلا میشه. خودش هم به شدت افسردگی داره و به هیچ صراطی مستقیم نیست و اصلا حاضر نیست بره دکتر.خودم با یک روانشناس صحبت کردم میگه خودش باید بیاد اینجا احتمالا نیاز به دارو داره. به هر حال شما اگه اسیر زندگی با یه همچین آدمی بودید هم مثل من افسرده می شدید. نمی دونم ترسش از چیه؟

اما قبول دارم که من هم به اندازه کافی مقاومت نکردم و من باید روی تغییر و تحول در شیوه زندگی ام و گام برداشتن به سمت موفقیت باید بیشتر تلاش می کردم.اما واقعا تصمیم گرفتم که تغییرات اساسی در زندگی ام بوجود بیارم یادم نرفته که از کائنات چی خواستم.باید ازشون بگیرم.

و اما تکه هایی از مطلبی که خوندم.

اگر از خواسته های خود دور افتاده‌ایم ، اگر استعداد های ذاتی خود را نادیده گرفته و رها کرده ایم، اگر منتظر دیگرانیم تا شرایط زندگی ما را بهتر کنند، اگر امید را از دست داده ایم، اگر انرژی حیاتی خود را صرف گذشته و ناکامی ها ،کینه ها و بغض های آن کرده ایم، اگر دائما در قضاوت منفی از خود  و دیگران بسر می بریم، اگر شک و تردید مانع از جلو رفتن ما در زندگی می شوند و… از حضور افسردگی در زندگی مان نباید تعجب کنیم.

تنهایی رو دوست دارم

چقدر دلم می خواد تنها باشم.

چقدر دلم میخواد اونقدر تنها باشم که بتونم به عمق وجود خودم نفوذ کنم.

چقدر دلم تنهایی می خواد.

چقدر راه نرفته دارم.

چقدر کارنکرده دارم.

هیچوقت در طول زندگی ام با تنهایی مشکل نداشتم.اینو وقتی ۱۸ ساله بودم فهمیدم.

واقعیت اینه که موانع در زندگی من خارج از کنترل خودم بوده.بدون اینکه من دخالتی در حضورشون داشته باشم.

آدمهایی که همیشه خلوت منو بهم زدند و حضورشون بیشتر از اینکه یار خاطرم باشه بار خاطرم شد.

اون زمانی که تنها بودم اگه یه تعطیلاتی مشابه این چند روز برام پیش می اومد اصلا موقعیت برام  سنگین نبود چون می دونستم چکار می خوام بکنم و برنامه ام چیه.

اما حالا همسر مردی هستم که خودش هم نمی دونه برنامه کلی اش توی زندگی چیه؟ و من رو هم گرفتار این منجلابی کرده که خودش داره توش دست و پا می زنه.

ای خدا سرم درد می کنه. تمام وجودم پر از داد و بیداه . عین یه بادکنکی که پر از باد باشه منتظر هستم یه سر سوزنی به من اشاره بشه تا بترکم.

خسته ام.

کاش تنها بودم.